—————–**–

موقعی که تقریبا ۸ و ۹ سالم بود با خانوادم داشتیم میرفتیم مهشد مادرم کنارم نشسته بود و از پنجره منظره قشنگ بیرون رو بهم نشون میداد تا اینکه یه چند روز گذشت رسیدیم مهشد

همینکه رسیدیم رفتیم طرف یه ماشینی و توش نشستیم و پدرم شروع کرد بایه مرد که داخل ماشین نشسته بود
یه کم که گذشت باپ پدرم و بقیه رفتیم که یه اتاق برای خودمون بگیریم و بعد از اینکه گرفتیم رفتیم به اتاقه

اتاقش بد نبود تخت خواب داشت تویه اتاقش، و یه حال داشت که یه کم اونور ترش یه اپن داشت که به آشپزخانه میخورد

یه کم استراحت کردیم تا اینکه خستگیمون در رفت… رفتیم بیرون تا یه کم خرید کنیم برای خودمون

هممون باهم رفتیم یه نون خریدیم البته نمیدونم اسم نونش چی بود ولی خوشمزه بود، بعدش داشتیم از یه جایی رد میشدیم که چشمم به انگشترایی به شکل الماس افتاد و هر کدوم یه رنگ افتاد مادرمم دیدکه قشنگه دوتاشو برام گرفت یکیش الماسش قرمز بود اون یکی هم صورتی

بعد از یه کم خرید رفتیم تو حرم که دیدیم چقدر شلوغ اصلا یه وضعی بود

دوتا خواهرم انقدر هول دادن تا رسیدن به حرم و دستشون رو گذاشتن رو ضریح
تا اینکه دیگه نتونستن هول دادن بقیه روتحمل کنن برگشتند و منم پیش پدرم بودم و از خواهرام شنیدم که این اتفاق افتاد
بعد از اون رفتیم تو اون اتاقه ساندویچ خریده بودیم وخوردیم و رفتیم خوابیدیم

صبح که شد ایندفعه بقیه تو اون اتاقه موندن و من و مادرم به بازار رفتیم و مادرم یه چیزایی خرید وبرای منم یه دسته بازی خرید که توش کلی بازی داشت
و بعدا از چند روز اونجا موندن برگشتیم

—————–**–

امیدوارم از اولین خاطراتم که گذاشتم خوشتون اومده باشه
اگه از این خاطرم خوشتون اومد بازم میذارم