@~@~@~@~@~@

زنی در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزی برخورد كرد. وقتی كه دقيق نگاه كرد، چراغ روغنی قديمی ای را ديد كه خاک زيادی رویش نشسته بود. زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی كه بر چراغ داد يک غول بزرگ پديدار شد

زن پرسيد: حالا ميتونم سه آرزو بكنم؟

غول جواب داد: نخير! زمانه عوض شده است و بيشتر از يک آرزو اصلا راه نداره، حالا بگو آرزوت چيه؟

زن گفت: در اين صورت من مايلم در خاورميانه صلح برقرار شود و از جيبش يک نقشه جهان را بيرون آورد و گفت: نگاه كن. اين نقشه را میبيني؟ اين كشورها را میبينی؟ من ميخواهم جنگ های داخلی اینها تمام شود و دخالت در این کشورها خاتمه یابد و آرامش در اين منطقه برقرار شود

غول نگاهی به نقشه كرد و گفت: ما رو گرفتی؟ اين منطقه رو صد ساله به خاطر ثروتی که داره مشغول جنگ کردند. من كه فكر نمیكنم هزار سال ديگه هم دست از سرشان بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولی ديگه نه اينقدر ها. يه چيز ديگه بخواه. اين محاله

زن فکری کرد و گفت: من هرگز نتوانستم مرد ايده آلم را ملاقات كنم
مردی كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه باشه.
مردی كه بتونه غذا درست كنه و در كارهای خانه مشاركت داشته باشه
مردی كه عاشق خوبی باشه و آدم رو درک کنه
مردی که همش روی كاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نكنه
ساده تر بگم، يک شريک زندگی ايده آل

غول یه کم فكر كرد و بعد گفت: اون نقشه لعنتی رو بده دوباره يه نگاهی بهش بندازم
:khak: :khak: