* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

مادری برای دیدن پسرش مسعود ، مدتی را به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود
او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی می کند

کاری از دست مادر بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود
او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد
مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم

حدود یک هفته بعد ، ویکی پیش مسعود آمد و گفت : از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟

مسعود هم در جواب گفت: خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد

او در ایمیل خود نوشت :مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشته اید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده

چند روز بعد، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود: پسر عزیزم، من نمی گم تو کنار ویکی می خوابی! ، و در ضـــمن نمی گم که تو کنارش نمی خوابی . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود

* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

یــه بـار هـم مـاشـیـن و بـرداشـتـیـم و بــا بـچـه هـا رفـتـیـم بـیـرون
حـالا صـدای ضـبـط تـا آخـر زیـاد هـمـه هـم داشـتـیـم مـی رقـصـیـدیـم تـو مـاشـیـن، خـلاصـه یـهـو یــه افـسـرِ جـلـومـون رو گـرفـت گـفـت بـزن بـغـل

مـنـم به بـچـه هـا گـفـتـم ادای ایـن بـچـه بـاحـالا و بـا مـعـرفـتـها رو در بـیـاریـن بـیـخیال شـه جـریـمـه نـکـنـه

خـلاصـه پـلـیـسـه گـفـت ایـن چـه وضـع رانـنـدگـیـه؟
مـاشـیـن بـایـد بـخـوابـه پـارکیـنـگ

یــهـو مـنـم کـف و تـف قـاطـی کـردم گـفـتـم مـیـدونـی مـن کـیـم؟؟؟
اصـلا حـواسـت هـسـت بـا کـی داری حـرف مـیزنـی؟
بـگـم کـیـم ؟؟؟
بــــــگـــــم؟؟؟

رفیـقام هـم اومـدن جـلـو دهـنـمـو گـرفـتـن گـفـتـن بـیـخـیـال نـگـو بـهـش گـنـاه داره اخــراج مـیـشه

افـسـره هـم رنـگشـو بــاخـت و آب دهـن قـورت داد گـفـت: نـه نـمـیـدونـم، بـبـخـشـیـد شـمـا کـی هــسـتـیـن؟؟؟

مـنـم بـا یـه صـدای خـسـتـه بـش گـفـتـم: مــن یــه پــرنــدم ,آرزو دارم تـــو بــاغــم بــاشــی…مــن یــه خــونــه ی سـرد و تــاریــکــم
(بـچـه هـا هـم دس مـیـزدن)

هـیـچـی دیـگ هـمـگـی دور هــم بـا افـسـره کـلـی خـنـدیـدیـم و گـفـت بـاهـاتـون کـلـی حـال کـردم بـچـه هـای بـاحـالـی هـسـتـیـن
آخـر سـر هـم ۵۰ تـومـن جـریـمـه شـدیـم و مـاشـیـن هـم رفـت پـارکـیـنـگ و بــانـدهـاش هـم بـاز کـرد و خــودمـون هـم بـردن تست اعـتـیـاد دادیـم و هــمـه چــی بـه خـیـر و خـوشـی تـمـوم شـد

* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

دوستی تعریف می کرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم

هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم… وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم… به سمت راست گرفتم، موتوری هم به راست پیچید… چپ، موتوری هم چپ

خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد توی رودخونه… وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد ، دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده… با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمونده

مایوس و ناراحت، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم… در همین حال زیر چشمی هم نیگاش می کردم،… باحیرت دیدم چشماش را باز کرد

گفتم این حقیقت نداره… رو کردم بهش و گفتم سالمی…؟

با عصبانیت گفت: په چونه مثل یابو رانندگی موکونی…؟

با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده بودم… گفتم آقا تو رو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده

یک دفعه بلند شد گفت: شی پیچیده؟ شی موی تو؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نخوره

* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

😃😃😃😃😃😃