♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

 بازیِ کثیفی رو شروع کردی، پس عواقبشم بپذیر

یا خودِ خدا، یه ذره کفی شدی چیزی نشد که

بعد ملتمسانه زل می زنم بهش

نخــــیر، مــرد نیستم با کف یکیت نکنم، ظرفا رو که
بشورم کفیم هم بکنی، خووونت حلاله

بعد دورِ خــونه دنبالم میکنه با اسکاجِ کفی
هرچند ثانیه یه بار وایمیسیم و به ریختِ هم می خندیم
اون با پیش بند و دست کش به دست و من با پیرهنِ گشادِ چارخـونه ش که زار میزنه به تنم
بعد دوباره دنبالم میکنه و این بازی تا به نفس نفس افتادن و رو کاناپه ولو شدنمون ادامه داره

وایسا…یه ذره….کفیت کنم…بعد میرم خب؟

رومُ زمیـن ننداز بخدا انصاف نیست این علیلِ زن ذلیلُ انقد دورِ این چهل متـر خونه بدوونی

دلم ضعف میـره براش…پیش خودم میگم، این آدم، این چشم سیاهِ معمولی، چطور تمامِ دنیای منه؟
چطور اینهمه جونم در میره براش و روزی هزار دفعه واسش میمیرم و زنده میشم
چجوری میشه یه نفـرُ اینهمه خواست
همینجور چرخ میخوردم تو دنیای خودم که اسکاج با شدت هرچه تمام تر تو سر و صورتم مالیده شد و پشت بندش خواستنی ترین قهقه یِ دنیا تو خونه پیچید، قــر میداد بشکن زنان، با تیپِ مضحکِ به قولِ خودش زن ذلیلانه به سمت آشپزخونه می رفت

غرقِ خوشبختی شدن یعنی

“سیاهِ چشمانِ دوست داشتنیِ کسی را داشتن”

و دلخوش بودن به همیـن

“خنده هایِ از ته دل”

بقیه اش یه مشت تجمله که به کارِ دلِ هیشکی نمیاد

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

فاطمه صابری نیا