—————–**–

زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند، کمتر از آن خورد که عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بیش از آن کرد که خواست او بود تا ظن شایستگی در حق او زیادت کنند

چون به منزل خویش آمد، سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب هوش داشت. گفت: ای پدر، در مجلس سلطان طعام نخوردی؟

گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم، که به کار آید

پسر گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید! ای هنرها گرفته بر کف دست عیب ها برگرفته زیر بغل، تا چه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی به سیمِ دغل

—————–**–