@~@~@~@~@~@

صیادى گنجشکى گرفت

گنجشک گفت : مرا چکار خواهى کرد؟

گفت: بکشم و بخورم

گفت: از خوردن من چیزى حاصل تو نخواهد شد ولی اگر مرا رها کنى سه سخن به تو می آموزم که برای تو بهتر از خوردن من است

صیاد گفت : بگو

گنجشک گفت : یک سخن در دست تو بگویم و یکى آنوقت که مرا رها کنى و یکى آنوقت که بر کوه نشینم

صیاد گفت : اولی را بگو

گنجشک گفت : هرچه از دست تو رفت برای آن حسرت مخور ؛ پس صیاد او را رها کرد و بر درخت نشست و گفت : محال را هرگز باور مکن ، پرید و بر سر کوه نشست و گفت : اى بدبخت اگر مرا می کشتى اندر شکم من دو دانه مروارید بود هر یکى بیست مثقال که توانگر مى شدى و هرگز درویشى به تو نمی رسید

صیاد انگشت در دندان گرفت و دریغ و حسرت خورد و گفت باز از سومی بگو

گنجشک گفت : تو آن دو سخن را فراموش کردى ، سومی را میخواهی چکار؟

به تو گفتم برای گذشته اندوه مخور و محال را باور مکن ، بدان که پر و بال و گوشت من ده مثقال نیست آنوقت چگونه در شکم من دو مروارید چهل مثقال وجود دارد و اگر هم بود حالا که از دست تو رفته ، غم خوردن چه فایده؟

گنجشک این سخن گفت و پرید و این مَثَل براى آن گفته میشود که چون طمع پدید آید، همه محالات باور شود

@~@~@~@~@~@