فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Author Archives: Mehri

    About Mehri

    مامانه بلقیس ?

    کباب


    *~~~~~~~~*

    یه روز سرد برفی تو پادگان بعد از انجام مسئولیت هام خسته وکوفته تو آسایشگاه روی تختم دراز کشیده بودم

    امروز بوی کباب کلافم کرده بود آخه عاشق کباب کوبیده بودم

    هیچ پولی ام نداشتم، فقط کرایه رفتن به خونه رو داشتم ومقدار کمی هم اضافه که نمیشد با اون کباب خرید و خورد

    یه فکری به سرم زد ، و مثل خوره به جونم افتاده بود

    سرهنگ گاهی اوقات ماشینش رو میداد میشستم مثل برق گرفته ها از جام پریدم د برو که رفتی

    در اتاق سرهنگ رو زدم و با احترام نظامی وارد اتاق شدم

    و رو به سرهنگ گفتم: جناب سرهنگ ماشینتون خیلی کثیف شده اگه اجازه بدین یکی از آشنا هامون کارواش داره ماشینتون رو ببرم اونجا بشورمش

    سرهنگ فکری کرد وگفت: تو این هوای سرد وبرفی

    گفتم

    من بیکارم مشکلی نیست برفه ، بارون نیست که کثیف بشه…. سرهنگ به ماشینش خیلی حساس بود وهمیشه از تمیزی برق میزد

    سویچ ماشینش رو از داخل کشو میزش بیرون آورد وبه سمتم گرفت و کلی سفارش کرد که مواظب ماشینش باشم ، به دست فرمونم اطمینان داشت، ومیدونست راننده ام

    سویچ رو انداختم بالا د برو که رفتی

    هم خدمتیم بچه شهرستان بود و مرخصی داشت ، اونم سوار ماشین کردم و باهم رفتیم مسافر کشی ، چون هواسرد بود ، مسافر زیادبود چند بار ماشین رو پر از مسافر کردم وبه مقصدرسوند مشون، دور آخر بود و ماشین لب به لب از مسافر، حتی جلو دو نفر نشسته بودن

    پشت چراغ بودم که یه ماشین نظامی بغل ماشین من نگه داشت سرمو که سمت ماشین نظامی کردم کم مونده بود از ترس وخجالت سکته کنم سرهنگ تو ماشین بغل دستم نشسته بود و با قیافه خیلی، خیلی در هم نگام میکرد

    آب دهنم رو به زور قورت دادم و تو دلم گفتم: الانه که یه چی بگه ولی هیچی نگفت

    چراغ که سبز شد با سرعت به راهش ادامه داد ‌و رفت

    منم که سر خوشیم با دیدن سرهنگ دود شده بود ، مسافرا رو پیاده کردم، رفتیم کارواش، ماشین رو دادم برق انداختن . بعد شستن ماشین با هم خدمتیم رفتیم کبابی

    یه دل سیر نان داغ وکباب داغ خوردیم ، حالا که قرار تنبیه بشیم لااقل دلم نسوزه

    خلاصه بعد این که دلی از عزا در آوردیم رفتیم پادگان، هم خدمتیم گفت

    احمدی بیچاره شدیم حالا چیکارمون میکنن، گفتم کاریه که شده هرکی خربزه میخوره پای لرزشم وایمیسه

    رسیدیم در دژبانی نگهبان گفت

    جناب سرهنگ منتظرتون هستن سریع برید اتاقشون . آهای چه غلطی کردی احمدی جناب سرهنگ برزخ برزخ بود

    گفتم برو بابا

    ماهم با هزار ترسو بدبختی رفتیم دفتر جناب سرهنگ منشی به سرهنگ خبر ورود ما رو داد

    رنگم مثل گچ دیوار شده بود

    رفیقم هم بدتر از من بود. داخل شدیم واحترام نظامی گذاشتیم سرهنگ پشت پنجره ایستاده بود وبیرون رو نگاه میکرد برگشت سمت ما ، وبا انگشت اشاره به سمت من و هم خدمتیم ، و گفت

    تو با ماشین من مسافر کشی میکردی با این الدنگ ، و به هم خدمتیم اشاره کرد

    با تته پته گفتم نه جناب سر هنگ کنار خیابون وایساده بودن وکسی سوارشون نمیکرد دلم براشون سوخت وسوارشون کردم
    سرم محکم داد کشید طوری که من و هم خدمتیم از جامون پریدیم

    سرهنگ گفت: همشون باهم بودن؟؟؟

    برو ،برو خودت رو رنگ کن یه آشی براتون بپزم که یه وجب روغن روش باشه

    روی کاغذ یه چیزایی نوشت و داد دستمون …. وگفت

    ده روز مرخصی براتون نوشتم تا برید یکم استراحت کنید و آب خنک بخورید تا دیگه از این غلطا نکنید و سه ماه اضافه خدمت و بعد از استراحت ده روزتون تشریف میبرین یه هفته بیگاری مفهوم شد

    بااحترام نظامی نامه رو از دست سرهنگ گرفتم و با احترام خواستیم از اتاقشون خارج بشیم

    که جناب سرهنگ صدام کرد وگفت: کارم هنوز باتو یکی تموم نشده بعد از اتمام تنبیهاتت میای کارت دارم

    دوباره احترام نظامی گذاشتم و گفتم: چشم قربان و از اتاق خارج شدم

    الان سالها از اون جریان گذشته یادش بخیر هر وقت یاد اون موقع میفتم حالم بد میشه که چطور پیش مافوقم ضایع شدم

    اون جریان شد درس عبرت تا دیگه از این کارا نکنم

    ولی اینم بگم بعد اون ماجرا هنوز هم با جناب سرهنگ رفت وآمد خانوادگی دارم، چون بعد از تنبیهاتم حقیقت ماجرا رو به سرهنگ گفتم

    از اون به بعد هر وقت سر هنگ منو میدید میگفت

    احمدی هر وقت هوس کباب کردی بیا پیش خودم

    *~~~~~~~~*

    سمیه کاظمی

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    قابل توجه اقایان متاهل گرامی


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
    یلدا آمد و اجناس گران خواهد شد

    همسرت چند ورق لیست به تو خواهد داد
    کل اعضای وجودت نگران خواهد شد

    میزنی ساز مخالف دوسه روزی اما
    عاقبت هر چه که او گفت همان خواهد شد

    پول را با علف خرس یکی می دانند
    فکر کردید که منطق سرشان خواهد شد

    کل پول و حقوقت به شبی خواهد رفت
    بر سر جیب بغل فاتحه خوان خواهد شد

    یلداتون پیشاپیش مبارک

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دسته‌بندی نشده

    يلداى خود را چگونه گذرانديد؟


    *~~~~~~~~*

    با سلام خدمت آموزگار خوب و دوستان عزيزم

    ديشب يلدا به ما خيلى خوش گذشت .دور هم بوديم و تا تونستيم خورديم و خنديديم ،فال هم گرفتيم

    البته پدرم ميگفت شايعه شده كه هندوانه ها را یه كسايى ارزون خريدن و انبار كردن كه گرون بفروشن،به همين دليل من نخريدم تا با مفاسد اقتصادى مبارزه كنم

    مادرم هم گفت: خوب كارى كردى و به من گفت عكس يك هندوانه بكش بگذاريم تو سفره يلدا، منم كشيدم خوشگل شد

    مامان گفت: تو روزنامه خوندم كه دونه هاى انار دل درد مياره، براى همين نخريدم

    مادر من خيلى به سلامتى خانواده اهميت ميدهد. خواهرم عكس يه انار رو از تو روزنامه كند گذاشت تو سفره، يه انار بزرگ که دونه هاش سياه بود

    مامان گفت: شب نميشه آجيل خورد سر دلتون سنگين ميشه و خوابهاى بد مي بينيد براى همين فقط نخود چى و كشمش خريدم كه خيلى هم خاصيت دارد .مادرم خيلى مهربان است

    مادرم گفت: رفتم ميوه فروشى كه ميوه بخرم خيلى شلوغ بود منصرف شدم .مامان پرتقال و سيبى رو كه داشتيم مثل گل درست كرده بود و توى بشقاب چيده بود خيلى قشنگ شده بود دلمون نميامد بخوريم ولى مامان گفت: بخورين كه نمونه ميكروب ميگيره

    مامانم خيلى با سليقه هست

    بابا آخر شب فال حافظ گرفت، همش يادم نيست ولى اولش ميگفت: مژده اى دل كه مسيحا نفسى ميايد

    خلاصه يلداى خوبى بود ،چون ما دل درد نگرفتيم، خوابهاى بد هم نديديم، تازه با مفاسد اقتصادى هم مبارزه كرديم

    اين بود انشاى من اميدوارم خوشتان آمده باشد

    معلم گفت: آفرين پسرم خوب بود اينم يه نمره بیست

    دانش آموزى از ته كلاس گفت: آقا اجازه سرما خوردين؟

    معلم گفت: چطور ؟

    شاگرد گفت: آخه آقا اجازه… از چشمتون داره اشك مياد

    معلم گفت: آره يادم نبود كه سرما خوردم

    *~~~~~~~~*

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دسته‌بندی نشده

    مادر


    khengoolestan_madar_16_azar_1395

    *~~~~~~~~*

    ‍ مـــادرم گــوشی انــدروید نــدارد

    ولی همیشه در دسـترس ماست
    از بازار هیچ گزینه ای را دانلود نمیکند
    ولی با زنبیل هنــوز نان داغ را برای صبحانه تهیه میکند

    محــبتش همیشه بروز است
    تـــب کنم ،برایم می میــرد
    هرگز بی پاسخم نمیگذارد
    درد دلم را گوش میدهد
    سایلنت نمیکند
    دایــــورت نمیکند

    تــا ببیند سردم شده
    لایــــــــک نمیــکند
    پــتو را به رویم میکشد

    مــادرم گوشی اندروید ندارد
    تلفن ثابت خانه ی ما به هوای مادرم وصل است هــنوز
    مــن بیرون باشم دلشوره دارد
    زنـــگ میزند

    ساعــت آف مرا چــک نمیکند
    فقط غــُـر میزند
    که مــبادا چشم هایم درد بگیرد

    فالوورهای مادرم
    من ،خواهر و برادرهایم هستیم
    اینـــستاگــرام نــدارد ولـــی
    هــنوز دایرکت ما بچه ها با مادرمان همان فضای آشپزخانه است
    و درد دل هایی از جنس مادرانه

    ولی مادرمان چند سالی است خیلی تنـــهاست
    چون ما
    گوشــیمان اندروید است
    بلـــه مـا اینتـرنت داریم
    تلـــگرام داریم
    واتــساپ داریم
    اینستاگرام داریم
    کـــلا کار داریم
    وقـــت نداریم ، یــک لحظه صبــر کن شده جواب مادر وقتی صدایمان میزند
    چقــدر این مــادرها مهــربانند

    مــن در عـــجبم با چقدر صبــر و تواضع و مهر و محبت
    میـــتوان ” مـــادر ” بـود

    *~~~~~~~~*

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    عکس و مکث

    گنجشک و صیاد


    @~@~@~@~@~@

    صیادى گنجشکى گرفت

    گنجشک گفت : مرا چکار خواهى کرد؟

    گفت: بکشم و بخورم

    گفت: از خوردن من چیزى حاصل تو نخواهد شد ولی اگر مرا رها کنى سه سخن به تو می آموزم که برای تو بهتر از خوردن من است

    صیاد گفت : بگو

    گنجشک گفت : یک سخن در دست تو بگویم و یکى آنوقت که مرا رها کنى و یکى آنوقت که بر کوه نشینم

    صیاد گفت : اولی را بگو

    گنجشک گفت : هرچه از دست تو رفت برای آن حسرت مخور ؛ پس صیاد او را رها کرد و بر درخت نشست و گفت : محال را هرگز باور مکن ، پرید و بر سر کوه نشست و گفت : اى بدبخت اگر مرا می کشتى اندر شکم من دو دانه مروارید بود هر یکى بیست مثقال که توانگر مى شدى و هرگز درویشى به تو نمی رسید

    صیاد انگشت در دندان گرفت و دریغ و حسرت خورد و گفت باز از سومی بگو

    گنجشک گفت : تو آن دو سخن را فراموش کردى ، سومی را میخواهی چکار؟

    به تو گفتم برای گذشته اندوه مخور و محال را باور مکن ، بدان که پر و بال و گوشت من ده مثقال نیست آنوقت چگونه در شکم من دو مروارید چهل مثقال وجود دارد و اگر هم بود حالا که از دست تو رفته ، غم خوردن چه فایده؟

    گنجشک این سخن گفت و پرید و این مَثَل براى آن گفته میشود که چون طمع پدید آید، همه محالات باور شود

    @~@~@~@~@~@

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دسته‌بندی نشده

    نقطه ضعف = نقطه قوت


    *~~~~~~~~*

    کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند

    در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد

    بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روز آن تک فن کار کرد

    سر انجام مسابقات انجام شدو کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!

    سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشورانتخاب گردد

    وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید

    استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی

    راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از “بی امکانی” به عنوان نقطه قوت است

    *~~~~~~~~*

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    حکمت و دانایی


    ^^^^^*^^^^^

    عارفی ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ
    ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ: ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ

    ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ

    ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ
    ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ . . . ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ

    ﻣﺎﺩﺭ : ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ

    ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟

    ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻫﺮﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ، ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ

    ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ

    ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ. ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻢ… ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ

    مادر ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ

    ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ

    ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟

    ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ . . . ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ

    ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺧﺎﻧﻪ؟ ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟

    ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﯽ

    ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺧﺎنه

    ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ
    ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ. ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ  . . . ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ

    ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
    ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ

    ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟

    ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ، ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪه

    ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟

    ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻪ؟
    ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ

    ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ رﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ… ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ ﺭﺍﻫﯽ دیگر ﻧﺪﺍﺭﻩ
    ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ… ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ
    ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ… ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ‌… ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ

    ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ
    ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ . . . ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ

    ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ
    ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﻛﻨﻪ ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﻴﺸﻪ؟
    ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ… ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ

    ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩﻥ
    ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ. ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ
    ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ… ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ … ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭ ﮔِﻞﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮد
    ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ

    ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ؟

    ﮔﻔﺖ : ﺟﺎنم

    ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ نمیفهمیدم ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎلا ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ

    ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﭼﯽ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟

    ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪه ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ… ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ… ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﺒﻨﺪ

    ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ؛ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ

     

    ^^^^^*^^^^^

    ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﺎست ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﯿﻢ
    ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﮑﻦ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ﺭﺩﻣﻮﻥ ﻧﮑﻦ

    ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ، ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭیم

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    ذهن های گرسنه


    *~~~~~~~~*

    یه معلم خیلی خوب داشتیم که از خوش اخلاق ترین های عالم بود
    اواخر دوره ی خدمتش بود و حسابی آروم و متین و دوست داشتنی، جوری که ما با همه ی بچگیمون هرگز نمیخواستیم ناراحتیشو ببینیم و همه ساکت مى نشستیم و با ولع به حرفاش گوش میکردیم

    همیشه میگفت: هر سوالی دارید بپرسید. بلد نباشم هم میرم مطالعه میکنم ميام بهتون میگم

    رسیدیم به قضیه ی درمانگاهی که در زمان زكرياى رازى میخواستند بسازند

    زکریای رازی گفته بوده كه چهار تا تیکه گوشت بیارید و ببرید در چهار نقطه شهر بگذارید، هر جا كه دیرتر فاسد شد همونجا درمونگاه رو درست کنید

    بعد سوالای ما از آقا معلم شروع شد

    سگا گوشتا رو نخوردن؟

    نه حتما کسی مواظب بوده. نمیدونم

    دزدا گوشتا رو نبردن؟

    نمیدونم شايد کسی مواظب بوده

    گوشتا رو كه برا فاسد شدن گذاشتن، اسراف نبود؟

    برای ساختن درمانگاه، چهار تیکه گوشت ایرادی نداره كه فاسد بشه

    اگه دو تا از گوشتا سالم مونده باشن، کجا درمونگاه رو میسازن؟

    سوال خوبی بود حتما صبر میکنن ببینند کدوم تيكه گوشت زودتر فاسد میشه

    اون گوشته که سالم موند رو آخرش ميخورند؟

    نمیدونم پسرجان حتما میخوردن ديگه

    … گوشتا

    اینجا بود که دیگه معلم از جاش پاشد… یه کم عصبانی و ناراحت راه رفت تو کلاس و چند بار رفت بیرون و اومد تو یه کم كه اروم شد نشست و گفت : من امسال دوره ی خدمتم تموم میشه به اخر عمرم هم زیاد نمونده
    ولی دلم میسوزه واسه مملکتم که ذهن بچه های کوچیکش، گرسنه است

    همش نگران گوشته هستند ولی یکی نپرسید درمانگاه چى شد؟ ساخته شد؟ نشد؟ اصلا چطور درمانگاه میسازن؟
    معلومه تو ذهنایی که فقر و گرسنگی پر شده، جایی واسه ساختن و رشد و آینده ی وطن نمیمونه

    زودتر از اینکه زنگ بخوره سرش رو گذاشت روی دستاش و گفت آروم برید تو حیاط
    ولى ما نرفتیم. البته خیلی نمی فهمیدیم چی گفت و چی شد. فقط اونقدر نشستیم ساکت و معلم رو نگاه کردیم، تا زنگ خورد

    ^^^^^*^^^^^

    به امید روزی که ذهنهای کوچک خالی از غصه باشند وتلاشهای بزرگ برای هرچه بهتر شدن و پیشرفت کشور عزیزمان انجام پذیرد

    *~~~~~~~~*

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    *********◄►*********
    گفتن "دوستت دارم" ها

    هیچ فایده ای ندارد

    باید آنها را

    روی ...

    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    عاقد دوباره گفت: وکیلممم ...؟
    پدر نبود
    ای کاش ...

    user_send_photo_psot

    ﺯﻣﺎﻥ ﭼﻴﺰ ﻋﺠﻴﺒﺴﺖ ...
    ﻣﻴﺪﻭﺩ ...
    ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺮﻭﺩ ...
    ﻭﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻰ ﺗﺮﻳﻦ ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بخشی از نامه ی شهید سید محمدرضا دستواره به همسرش _خانم ...

    user_send_photo_psot

    فروردین

    امروز همه از این که به زودی ازدواج می کنی خوشحال هستند، چون از دست ...

    user_send_photo_psot

    برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که ...

    user_send_photo_psot

    برای این که بتوانید به این سوال ها پاسخ دهید تست روانشناسی ( تست خودشناسی ) زیر را ...

    user_send_photo_psot

    خب میخوام یه شعر براتون بزارم بعد بتون یه چیزی بگم

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    همه ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    محبوب من
    اگر عاشق تو بودن عبادت نیست
    پس چرا من از وقتی عاشقت شده‌ام ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    َلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا ...

    user_send_photo_psot

    یکی بود یکی نبود

    هرکی بود غریبه بود

    از دلم خبر نداشت

    که تورو از دلم ربود

    هرکی ...

    user_send_photo_psot

    لیاقت داشتن
    .
    .
    .
    خودش لیاقت میخواد

    ♦♦---------------♦♦

    user_send_photo_psot

    روزی روزگاری، پسری بود که در یتیم‌خانه بزرگ شده بود. پسرک از همان کودکی دلش ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .