♦♦—————♦♦

رابطه ی فامیلی نداشتیم
هم کلاسی نبودیم و اهلِ رد و بدل کردنِ جزوه هم
ما مجازی بودیم و طرفینِ رابطه ای از نوعِ فالوور فالویینگی

از آن رابطه هایی که یکی لایک می کند دیگری غش
که فاصله و مجازی سرش نمی شود
دلیل و منطق نمی فهمد

“تو او را ندیده ای پس چطور دوستش داری؟”
نمی داند

عمیقا دوستش داشتم و دقیقا کنج قلبم خانه کرده بود. پذیرفته بودیم که آدم ها همیشه نمی توانند در زندگی هم باشند و گاهی باید به زیستن در قلب هم اکتفا کنند

دوستش داشتم
البته خودش را که نه
تصویرِ ذهنی ای را که برای خودم ترسیم کرده بودم
من در خیالبافی تبحر خاصی داشتم و حالا می توانستم به نحو احسن از آن استفاده کن

میتوانستم قلم مو دست بگیرم و روی صفحه ی خیال،یک مردِ بذله گوی جذاب-همان مرد رویاهایم- را نقاشی کنم
مردی که خیانت نمیکند، دروغ نمی گوید، خشمگین نمی شود و مهمتر از همه مرا می پرستد

میتوانستم اوقاتِ بی حوصلگی آفلاین شوم و عین خیالم نباشد کجاست و چه میکند
میتوانستم نگرانِ زنانگی هایی که اکثر زنان دارند مثلِ فرمِ ابرو و تکراری شدن رنگ مو و و و نباشم

من به مقصد فکر نمیکردم و در پیِ دلنشین ساختنِ جاده بودم
در پیِ همان لایک ها و تپش قلب ها و ادا اطوار های مجازی
این دوست داشتن عجیب بود و به طرزِ فجیعی احمقانه
اما خب
من همچنان دوستش داشتم

♦♦—————♦♦

مهسا پناهی

user_send_photo_psot