..*~~~~~~~*..

بهم گفت یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی…؟؟؟

گفتم آره بپرس‌‌

پرسید عشق سابقت رو فراموش کردی؟؟؟

جواب دادم آره خیلی وقته اصلا از ذهنم انداختمش بیرون‌‌‌
از کنار یه مغازه رد شدیم اسم مغازه دقیقا اسم عشق سابقم بود یه لحظه چشام پر اشک شد

پرسید چی شده؟؟؟

گفتم هیچی چیز خاصی نیست‌
تو کافه نشسته بودیم صدای آهنگ کافه چی به گوشم خورد
همون آهنگی که خیلی دوست داشت
اشک تو چشمام جمع شد

پرسید چیزی شده؟؟؟

گفتم نه چیز خاصی نیست

دستمو گرفت و یه بوسه آروم به دستم زد
همون کاری که اون همیشه انجام میداد
اشک تو چشمام جمع شد

پرسید چیزی شده

گفتم نه چیز خاصی نیست

یه روز نشست جلوم و بغض کرد
گفتم چیزی شده

گفتش به قول تو چیز خاصی نیست
اما تمام اون چیزایی که این مدت به قول خودت خاص نبود رو فهمیدم و جیگر منو سوزوندی
ازم خداحافظی کرد

پرسیدم چرا میری؟؟؟

گفت میرم چون دوست ندارم یه روزی اسم مغازه هم اسم تو باشه یا یه آهنگ گوش میدم یا دستمو کسی میبوسه یاد تو بیفتم و اشک تو چشمام جمع شه و بگم چیز خاصی نیست
از من که گذشت
ولی تو رو به جان همون کسی که میگی واست فراموش شده تا زمانی که از یادت نرفته کسی رو وابسته خودت نکن
اون بی معرفت و بی وجدان بود
تو بیا و مرد باش
تو بیا و وجدان داشته باش

..*~~~~~~~*..

امیرعلی اسدی

user_send_photo_psot