user_send_photo_psot

oOoOoOoOoOoO

آن شب پس از سال ها کامپیوترم را روشن کردم
و تا دم صبح به یاد جوانی هایم بیدار ماندم
اما اینبار مشغول مرور خاطره بودم
به ساعتم نگاه کردم
منتظر ابژه بودم که قبل از استراحت دو کلام با من حرف بزند
تقریبا کار هرشب مان بود
اما آن شب تاخیر داشت
عجیب ترین قسمت این پیام دادن مان هم آنجایی بود که قبل از خداحافظی برایم شعر می نوشت
من آن شعر ها را هیچ کجا نشنیده بودم

اما مطمئن بودم کار نرم افزاری ست که برایش تعریف کرده بودند
این ربات ها با هرکسی نسبت به علایقش رفتار می کردند
بی خود نبود که این شرکت ربات سازی چند سال پیاپی این مقام اول را کسب کرده بود

پس از کالبد شکافی خاطرات نشستم کنار پنجره و بدون توجه به قلب مریضم مشغول سیگار کشیدن شدم
به محض اینکه دلتنگی ام بالا گرفت آن حس گر فلزی که ابژه به مچ دستم بسته بود عمل کرد
و صدای بم و دخترانه اش توی گوشم پیچید
(تو تنها نیستی)
من اما ذوب شده بودم در گذشته

لحاف را روی سرم کشیدم و نفهمیدم چه وقت خوابم رفت
روز بعد با کرختی به زور از خواب پاشدم
یک ساعتی به قرارم با ابژه مانده بود
با دلشوره زدم بیرون و کمتر از بیست دقیقه خودم را رساندم سر قرار
زمان نمی گذشت

همیشه اینگونه است،انتظار آدم را پیر می کند
زمان مفهمومی حسی پیدا می کند
هر یک ثانیه هزار سال طول میکشد
چشمانم از نگا کردن به راه خسته شده بودند حواسم را پرت روزنامه کردم

تیتر اول
شرکت ربات سازی «ایریپا»که چند سال پیاپی به عنوان برترین ربات ساز انتخاب شده بود صبح امروز پلمپ شد
ازقضا این شرکت ،فقط یک‌ نمونه از ربات فوق پیشرفته ای که توسط یک دانشمند جوان ساخته شده بود در اختیار داشت که آن دانشمند پس از ساختن این ربات ناپدید شد
اما صاحبان شرکت هرسال این ربات را در مسابقات شرکت داده و مقام اول را کسب می کردند
و اما نمونه های پرطرفدار دیگری که در شهر مشغول بودند و همراه آدم های تنها قدم میزدند
ربات نبودند
آن ها زنان و مردانی بودند که تنها پوشش فلزی به تن داشتند و این پوشش توسط شرکت ایریپا بسیار ماهرانه انجام شده بود…
توان خواندن ادامه اش را نداشتم
نگاهم قفل شده بود روی جمله ی
«آن ها زنان و مردانی بودند که….»
دستم را گذاشتم روی قلبم که داشت تیر میکشید
و آرام افتادم کف پیاده رو
نفس هایم سخت بالا می آمد
مچ بند فلزی ام به صدا درآمد
صدای ابژه بود
(تو تنها نیستی)
جمله ی اورسن ولز توی سرم پیچید
«ما تنها زاده می شویم ،تنها زندگی میکنیم و تنها میمیریم .عشق و پیوندهای دوستانه ایی که میسازیم ،تنها پندار پوچی است که ماتنها نیستیم »

oOoOoOoOoOoO

علی سلطانی
پایان

شرمنده که دیر شد 🌹