user_send_photo_psot

oOoOoOoOoOoO

همه چیز از همان شب های کشدار تابستان شروع شد
وقتی همسایه جدید طبقه بالایی بیخوابی به سرش میزد
و نیمه شب می ایستاد در بالکن اتاق اش و یک موسیقی را مدام گوش میداد

و نگاه از ستاره ها برنمیداشت
آن روزها زندگی برایم جز حال یکنواختی چیزی نداشت
اما به آن ساعت از شب که میرسید
تکیه میدادم به نرده های بالکن و بدون اینکه خبر داشته باشد
همراهش موسیقی گوش میدادم
بدون اینکه بفهمد شریک ‌لحظه هایش شده بودم
حتی سیگارم را وقتی روشن می کردم که به اتاقش برگشته بود
تا بوی بیتابی ام به مشامش نرسد

بعد از مدت ها ذوق کور شده ی نوشتن ام تازه شده بود
اما جرات آشتی را قلم و کاغذ را نداشتم
و تا خیالم از نبودنش راحت می شد
در گیجی ناشی از بی خوابی شروع میکردم
به بداهه گفتن هایی که از حرف هایش با ستاره ها نشات می گرفت
و همان جا در بالکن خوابم میبرد
چند باری در آسانسور دیده بودم اش
دختری با سر و وضعی نامرتب و موهای فرخورده ای که با شانه غریبه بودند
و چشمامی که از آینه به لب هایم زل میزد تا شاید بگویم
آن حرفی را که دهانم را خشک کرده بود

اما من به تنهایی عادت کرده بودم و ترس به اعتراف دوست داشتن
تمام جانم را فرا میگرفت
و رضایت میدادم به همان موسیقی و نیمه شب های پر التهابی که
مخفیانه همراهی اش میکردم
و به خیال بوییدن آغوشش به خواب میرفتم
او در گذشته جا مانده بود

و خاطرات تلخ اش تنها نقطه اشتراک شب هایش با من بود
و من همانند سینمایی متروک بودم که مدام در حال اکران یک فیلم بی سر و ته بود
یک فیلم بی سر و ته که تمام بلیط هایش را
از قبل به آتش کشیده بودند تا هیچکس روی صندلی هایش به تماشا ننشیند

شب های زیادی به همین ترتیب می گذشت
و تا نزدیک صبح بی خبر از حال هم ، همراه هم بودیم
تا اینکه سه شب متوالی سر قرارش با آسمان نیامد
صبح روز چهارم جلوی درب خانه اش رفتم اما
هرچه در زدم باز نکرد و فهمیدم سه روز است از خانه بیرون نیامده
درب را شکستم و داخل شدم و یکراست به سمت اتاق خوابش رفتم
بی خوابی هایش تمام شده بود و برای همیشه چشم هایش را بسته بود
با قاب عکسی در آغوش
و شیشه ی قرصی خالی روی میز کنار تخت خوابش

دیوار اتاق پر بود از شعر هایی که به خیالم هیچوقت نفهمید که برایش میخواندم
گرچه فهمیده بود اما هیچوقت نگفت ….نگفت

چون گاهی ادم به جایی می رسد که توان شروعی دوباره را ندارد
به جایی می رسد که هیچ آینده ای را به گذشته اش طاق نمی زند
اینجا نقطه پایان است
پایانی که انگار هیچ‌ وقت هیچ نقطه ی آغازی نداشت

oOoOoOoOoOoO

علی سلطانی