user_send_photo_psot

oOoOoOoOoOoO

تمام آن تابستان کارم شده بود هفت صبح بیدار شدن
و لاستیک دوچرخه را برق انداختن
و در خنکای خیابان پدال زدن
دختری یک دست نارنجی پوش چند کوچه بالاتر
هرصبح می نشست جلوی درب خانه و برای عروسک هایش صبحانه درست می کرد

کل تابستان می رفتم و از مقابلش رد می شدم
اما کلامی بهم نمی گفتیم و فقط نگاه و عبور

به جز من و او و رفتگر محله کسی در کوچه نبود در آن ساعت
دیگر اصلا یادم رفته بود توپ پلاستیکی ای در کار است
دیگر تمام رویاهای گذشته فراموش شده بودند
تمام قول ها

ساعت هشت و نیم هم نان لواش را پیچیده در پارچه ای قرمز رنگ
و با سه عدد شیشه شیر به خانه برمیگشتم
و تا مادرم سفره را پهن کند
درخت زردآلوی دهن کج حیاط را آب میدادم که لبخند بزند

صبحانه را خورده نخورده دوباره می زدم بیرون و راهی زمین خاکی میشدم
اما بدون توپ
فوتبال از سرم افتاده بود
.
.
.
.
در هفت سالگی سیر می کردم که مادرم صدایم زد
به اطرافم نگاه کردم
وسط زیر زمین نشسته بودم ..مقابل بدنه ی از وسط نصف شده ی
دوچرخه ی داغون و خاک خورده ام
ساعت را نگاه کردم
هفت بود
صدای خش خش جاروی مرد رفتگر در سرم پیچید
صدای چشمک آن دخترک نارنجی پوش
صدای چرخیدن لاستیک دوچرخه روی آسفالت
و ختم شدم به صدای مادرم

که نان نمیخواست و فقط داشت میگفت کارت دیر نشود
دیر نرسی
دیر …دیر..دیر
درست نمیدانم از چه روزی به بعد
دوچرخه برایم عادی شد
درست نمیدانم از کی به بعد
زندگی با چشمان بسته را فراموش کردم
درست نمیدانم کجا
حال خوب را
حال واقعی را
جا گذاشتم
جا ماندم
دیرم شد
همین

oOoOoOoOoOoO