user_send_photo_psot

oOoOoOoOoOoO

نه قراری برای ملاقات
نه حرفی برای گفتن
نه ذوقی برای خواندن کتابی
مرا چه شده بود ؟

گوشه سرد اتاق زل زده بودم به این احوال سوت و کور
آهنگی که مدام تکرار می شد
صدای عقربه های ساعتی که گذر بی شوق زندگی را نشانم می داد
بشقاب غذایی که دست نخورده باقی مانده بود
تا دانه های برنج را باسلیقه در بالکن بچینم
تا شاید پرندگان رهگذر را دعوت کنم به صرف تنهایی ام
از سر بی حوصلگی سراغ کمد وسیله های قدیمی رفتم
نمی دانم شاید لابه لای این اجناس خاک خورده
به دنبال حوصله ی گمشده ام می گشتم
به دنبال روزهایی که به هر بهانه ای لب هایم کش می آمد
و لبخندی شور انگیز نظم پوست صورتم را برهم میریخت

هر کدام از این اجناس خاک خورده حامل تکه ای از من بود
حامل خاطره ای که در روز های بی بازگشت جا مانده بود
چشمم خورد به یک‌ گوشی تلفن همراه قدیمی
که نمی دانم چه وقت اینجا رهایش کرده بودم
گوشی را دستم گرفتم و نشستم کف زمین و روشن اش کردم

به رسم عادت همان روزها با تپش قلب و دست های عرق کرده یکراست
رفتم سراغ پوشه ی پیام ها تا شاید حرفی یا جمله ای دلم را به لرزه بیاندازد
چشمانم را بستم و یکی از پیام هارا باز کردم
بعد از صدا زدن اسمم و چند کلمه قربان صدقه نوشته بودی

سرکلاس بند نمی شوم مدام از پنجره بیرون را نگاه می کنم
آسمان ابریست و باد می وزد بوی باران دارد این هوا
نشسته ایم به نوشتن و‌ استاد مدام تکرار می کند با دلتان بنویسید
‌من اما دلم پیش تو مانده
چتر نیاری با خودت بارانی بپوش عطر همیشگی ات را بزن
و کفشی مناسب که پاهایت خسته نشود
می خواهم بی توجه به زمان قدم بزنیم راستی شاخه گل آبی رنگ من فراموش نشود
اواسط خیابان ولیعصر سرکوچه ی دلبر منتظرت هستم دلبر

نمی دانم چه شد
بعد از خواندن پیامی که از تاریخ ارسالش سه سال و چند ماه می گذشت
وسط تابستانی گرم بارانی پوشیدم و با همان سر و وضعی که خواسته بودی زدم به خیابان
مردم طوری نگاهم می کردند که انگار دو کوچه بالاتر هوا ابری و طوفانی و سرد است
اما من فقط بوی پاییز را شنیده بودم

رسیدم به سر آن کوچه ی همیشگی ساعت ها نشستم به انتظار آمدنت
راستش با آن قول و قرار هایی که داشتیم
اصلا هیچوقت باور نمی کردم اینگونه فراموش شوی
اما فراموش شده بودیم

چشمانم را بستم تا خنده ات را یادم بیاید
چشمانم را بستم چشمانت یادم آمد
شاخه گل از دستم افتاد نمی توانستم بروم
گفته بودی که منتظرم هستی
در یکی از پیام های آن گوشی لعنتی گفته بودی که
منتظرت هستم

اما نیامدی
مانده بودم زیر بارانی که نمی بارید
بادی که نمی وزید

oOoOoOoOoOoO

چیزهایی هست که نمی دانی
علی سلطانی