به تو ای دوست سلام
دلِ صافت نفس سرد مرا آتش زد
کام تو نوش و دلت گلگون باد
بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی
روزگاریست که همصحبتِ من تنهاییست
یار دیرینهی من درد و غم رسواییست
عقل و هوشم همه مدهوشِ وجودی نیکوست
ولی افسوس که روحم به تنم زندانیست
چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم میترکد
دلِ تنگم ز عطش میسوزد
شانهای میخواهم
که گذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس که نیست
هوشنگ ابتهاج
6 سال پیش
خیلی عالی👌💞
هر چه میخواهد دل تنگت بگو