^^^^^*^^^^^

حاتم را پرسیدند که

هرگز از خود کریمتر دیدی؟

گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت

فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعه‌ای از آن خوش آمد، بخوردم

گفتم

والله این بسی خوش بود

حاتم ادامه داد

غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می‌کشت و آن موضع را می پخت و پیش من می‌آورد و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار شوم، دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟

گفتند: وی همه گوسفندان خود را بکشت

وی را ملامت کردم که: چرا چنین کردی؟

گفت: سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟

پس حاتم را پرسیدند که:تو در مقابله آن چه دادی؟

گفت: سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند

گفتند:پس تو کریمتر از او باشی

گفت: هیهات! وی هر چه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری، اندکی بیش ندادم

^^^^^*^^^^^