#پارت‌سوم

زمان حال سوفیا

سوفیا ! سوفیا
با صدای بلند سوگل سرم را بالا بردم و با نگاه خسته‌ام نگاهش کردم. نزدیک به ماشین‌ها ایستاده بود و رویش را به سمت من برگردانده بود .
پاشو بیا دیگه سوفی! چراغ قرمز شده، حواست کجاست؟
با این حرفش، با‌عجله از جدول سرد و سنگی کنار خیابان بلند شدم. سوگل به سمت ماشین‌ها رفت. من حتی وقتی برای تکاندن گرد و خاک از مانتو‌ی مشکی گشاد و چروکم که ژاکتی نازک به رنگ توسی از رویش پوشیده بودم را نداشتم. هر بار فقط شصت ثانیه برای فروش فال‌هایم وقت داشتم

نگاهی به ساعت ‌مچی صورتی بچه‌گانه‌ام که بهترین هدیه‌‌ی عمرم از سمت عمه راضیه بود، انداختم‌. از ساعت پنج غروب تا الان که عقربه‌ها ساعت هشت ‌‌و ‌پانزده دقیقه‌ی شب را نشان می‌دادند، آن‌قدر نشست و برخاست کرده‌ بودم و بین ماشین‌ها حرکت کرده‌ بودم که پاهایم به درد آمده بود. نگاهم را به کفش‌هایم دوختم، قسمت جلویی کفش پای راستم پاره بود و کمی از جوراب سفیدم را به نمایش گذاشته بود

صبر را جایز ندانستم، آخر وقت زیادی هم برایم باقی نمانده بود. خیابان رهگذر زیادی نداشت و اکثراً ماشین‌ها بودند. من چهار راه خلوتی را برای این کار انتخاب کرده بودم؛ چون کمی خجالت می‌کشیدم. سوز هوای زمستانی مثل شلاقی به صورتم برخورد کرد و هاله‌ای اشک در چشمانم جمع شد

ناخوآگاه دست راستم که خالی از فال‌ها بود، به صورتم کشیدم. دستم را به صورت مشت شده به دهانم نزدیک کردم تا گرمی نفس‌هایم کمی از سردی دستم بکاهد. دستم را پایین آوردم و فال‌هایم را مرتب کردم. با قدم‌های کوتاه و تند به سمت ماشین‌های مختلف که پشت چراغ قرمز ایستاده بودند، حرکت کردم

در این دو سال آموخته‌بودم که به سمت ماشین‌های زیبا‌تر و گران‌تر بروم؛ چون بیشتر به من اهمیت می‌دادند. برای دقایقی نگاهم به سوگل برخورد کرد‌. به یک‌دیگر لبخندی زدیم

نگاهش را از من گرفت و با لباس‌های کهنه و روسری نیلی‌اش که نامرتب سرش کرده ‌بود، بین ماشین‌ها حرکت کرد. به هر ماشینی می‌رسید، با دست های کوچکش تقه‌ای به شیشه ماشین‌ها می‌زد و گل های رز قرمزش را نشانشان می‌داد و با دیدن بی‌توجهی سرنشینان به سوی ماشین بعدی حرکت می‌کرد

از کنار علی گذشتم. او که کلاه بافت مشکی بر سر داشت، درحال برق انداختن شیشه جلوی یک ماشین بود‌

کار هر روزمان بود، زجری پایان ناپذیر در وجود تک‌تکمان بی‌داد می‌کرد! این زجر و خستگی در چهره‌ی همه‌ی ما مشهود بود  علتی هم نداشت جز فقر
به ماشین شاستی ‌بلند سفیدی رسیدم. سمت چپ ماشین رو‌به‌روی در راننده ایستادم. قدم کوتاه بود و به‌ شیشه‌هایش نمی‌رسید، جثه کوچکی داشتم. من فقط یک دختر سیزده ساله بودم. روی پنجه‌ی پاهایم ایستادم. دستان یخ زده ام را مشت کردم و آرام تقه‌ای به شیشه‌ی راننده زدم و نگاه مظلومم را به او دوختم

راننده که مردی مسن بود، نیم‌نگاهی روانه‌ام کرد و سرش را دوباره به حالت اول برگرداند. انگار او هم مانند باقی راننده‌ها قصد خرید فال‌های حافظ که در دستان سردم احاطه‌ شده بودند را نداشت‌‌

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

رمان هیاهو _ مقدمه + پارت اول ◄
رمان هیاهو _ پارت دوم