^^^^^*^^^^^
روی نیمکت چوبی زیر برگهای زرد پارک خالی و خلوت نشسته بود و قوهای خاکستری رنگ را تماشا میکرد و هردو دستش را روی دسته نقره ای عصایش تکیه داده بود و به مرگ می اندیشید

در نخستین دیدارش از ژنو، دریاچه آرام و روشن بود با مرغان دریایی اهلی که از دست مردم غذا می خوردند و زنانی با آن یقه های چین دار و چترهای آفتابی ابریشمی که چشم به راه مشتری بودند ک به پریان ساعت شش بعد از ظهر می ماندند

اکنون تنها زنی که در دیدرسش بود، زنی بود که روی اسکله خالی گل می فروخت

برایش قبول این واقعیت بسیار دشوار بود که زمان میتواند، نه تنها در زندگی او که در تمامی دنیا این همه تباهی پدید آورد

 

^^^^^*^^^^^

کتاب شب مینا اثر گابریل گارسیا مارکز