♦♦—————♦♦

آخرين روز مدرسه تمام شود و بوی نان پنجره ای های مادربزرگ، تا سر كوچه بيايد
برايم پيراهنی سفيد با آستين های پف و سارافون جين خريده باشند
و كفشهای بندی قرمز كه دلم برايش غنج برود و كتاب قصه ی “دخترک دريا” با جلد شميز

پدر بزرگم زنده باشد و سنگک بدست وارد خانه مان شود
و پشت سرش “مادر بزرگ” با خنچه ای بر سرش از عيدی های رنگارنگ ما

دلم شمعدانی های سرخ كنار حوض مان را ميخواهد
بنفشه ها و اطلسی ها
و “مادرم” صدا كردنِ عاشقانه ی پدرم را
دلم تماشا ميخواهد
وقتی دقت ظريف گره كراواتش را در گوشه ای از آينه تماشا ميكردم
دلم خنده های جوان مادرم را ميخواهد، وقتی هزار بار زيباتر ميشد

دلم يک عيد قديمی ميخواهد
يک عيد واقعی
كه در آن تمام مردم شهر
بی وقفه شاد باشند
نه كسی عزادار آخرين پرواز باشد
نه بيم بيماری، تن شهر را بلرزاند
عيدی كه دنيا ما را قرنطيه نكند
دلم، يک عيد قديمی ميخواهد
بدون ماسک، بدون احتكار
بدون اينهمه رنج و دلهره

..*~~~~~~~*..