روز به پدرم زنگ زدم. هر روز زنگ میزنم و حالش را میپرسم
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم
گفت: بنده نوازی کردی زنگ زدی
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است
دیشب خواهرم به خانهام آمده بود و شب ماند. صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته
گاز را شسته، قاشق و چنگالها و ظرفها را مرتب چیده و
وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود
و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد
امروز عصر با مادرم حرف میزدم
برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنیست. گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم
برایم نوشت: من همیشه به یادتم… چه با بستنی… چه بی بستنی
و من
نشستهام و به کلمهی “خانواده” فکر میکنم
که در کنار تمام نارفاقتیها
پلیدیها و دوروییهای آدمها و روزگار
تنها یک کلمه نیست
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است
قدر خانواده هاتون رو بدونید
7 سال پیش
لایک فرنیک
7 سال پیش
مرسی عالیه
7 سال پیش
خعلی به دلم نشت
7 سال پیش
احساساتی شدم خوندم این پوستو مرسی
هر چه میخواهد دل تنگت بگو