^^^^^*^^^^^

اونقدری باباش پولدار بود که می تونست کل زندگیه بقیه رو بخره.تک دختر بود و عزیز باباش سه سال بود یه بچه داشت
بچش مریض بود دکترا می گفتند خوب میشه اما خوب نشد پول باباش هم کارساز نبود

باباش اونقدری خرجش می کرد که فراموش کنه بچش مریضه اما مگه میشد پاره ی تنت که سه ساله جلو چشمته و با درد دست و پنجه نرم می کنه فراموشش کنی.باباش کلی برا بچش وسیله خریده بود حسرت به دل موند که بچش راه بره و با اونا بازی کنه چه فایده وقتی به بچش حتی نمی تونست لباس بپوشونه

اما بعد سه سال بازم امیدوار بود که هنوز بچه اش کوچیکه یه روز خوب میشه بزرگ میشه راه میره.همیشه می گفت شاید خدا خواسته منو هم اینطوری امتحانم کنه کل مخارج زندگیشون رو خرج بچه می کردند می گفت نمی خوام یه روزی بهش مدیون بشم

یه شب، نصف شب بود از ضجه ی از ته دلش دلم رو کباب کرد می گفت نبرینش هنوز براش ارزویی نکردم نبرینش هنوز بهم مامان نگفته

اما خاک بی رحم تر از این حرفاست

^^^^^*^^^^^