-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را، نخواهد رفت
آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند… و دورها همیشه دور بود

لاك پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید

پرنده ای در آسمان پر زد، و لاك پشت رو به خدا کرد و گفت

این عدل نیست، این عدل نیست

کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه
و در لاک سنگی خود خزید

خدا لاك پشت را از روی زمین بلند کرد
زمین را نشانش داد
کره ای بود و کوچک

و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد

چون رسیدنی در کار نیست،‌ فقط رفتن است

حتی اگر اندکی و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست
تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی
پاره ای از مرا

خدا لاك پشت را بر زمین گذاشت

حالا دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور

-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*