oOoOoOoOoOoO

نمیدونم چرا اما وقتی ک توی یه جمع قرار میگیرم بیشتر احساس تنهایی میکنم
لبخند میزنم
حتی شاید بخندم
اما
دیر یا زود
هرچقدرم ک سعی کنم وانمود کنم همچی خوبه و منم عالیم
متوجه یه بغض ناخواسته تو گلوم میشم

“نه الان وقتش نیس لعنتی”

ابروهام تو هم گره میخورن
واسه اینکه مبادا این بغض اعصاب خورد کن بشکنه و صورتمو خیس کنه ادمای اطرافم ازم بپرسن چته
و من نتونم بگم
نشه بگم
نخوان بهم گوش بدن و فقط این خیسی صورتم براشون سوال باشه
خودشون ازم دلیل بخوان
و بعد شنیدنش بگن بیخیال
هرجور ک خواستن قضاوتم کنن و درنظرشون یه ادم ضعیف و شکننده بیام
نگاهشون نسبت بهم عوض شه
و بعد هم پررنگ تر شدن تنفرم نسبت ب کلمه ترحم

اما در هر حال همیشه دردناک بود واسم ک هیچکس تاحالا دلیل اخمای یهوییم یا پکر بودنمو نپرسیده و من اینجور وقتا کلمه احمق رو با بزرگترین فونتی ک میتونم خطاب ب خودم توی ذهنم مینویسم و توی صورت خودم میکوبونم، به خودم میگم توئه احمق خیلی پرتوقعی که توقع داری حالت واسه بقیه مهم باشه
خیلی بی درکی ک نمیتونی بفهمی دلیلی نداره کسی بین مشغله هاش یاد تو باشه
اما خب هیچوقت یکی از همون ادمایی ک از ناراحتیا و درداشون برام گفتن و من واسه بهتر شدن حالشون تلاش کردم، یکی از همون ادمایی ک حال بدشونو فقط من دیدم، ادمی ک هروقت خواست هروقت بهم نیاز داشت بودم، ادمی ک واسش سرتا پا گوش شدم تا بگه تا با گریه خودشو خالی کنه و حالش خوب شه ،اخر حرفاش حتی نپرسید
“تو چطوری”
که بگم …
از حال بد همیشگیم، از بغضای هرشبم ، از بی خوابیام ، از تنهاییم
هیچوقت  نپرسید
و فراموش شدم

اخه میدونین چیه
من واسشون مهم نبودم
اولویتشون هرچی ک بود من نبودم
حق میدم بهشون
گله ای نیس

من فقط نمیخواستم ک فراموش بشم

من انتظار این “تو چطوری” رو خیلی کشیدم
اما هیچوقت گفته نشد
و فهمیدم ک برای ادمای اطرافم چ جایگاهی دارم
فهمیدم نباید منتظر کسی باشم ک حالمو خوب کنه

من فقط دوست داشتم یکی حالمو بپرسه
همین
من حتی شونه ای واسه گریه کردن هم نمیخواستم

من دردامو توی خودم نگه داشتم و امروز از این بابت خوشحالم

اما سعی می کنم ادامه بدم
نمیخوام چیزیو تغییر بدم
نمیخوام دوره راه بیوفتم و بگم
اهای ادما حال بد منو ببینید
نه
هرگز اینکارو نمیکنم

سعی میکنم با ادمایی ک این روزا فهمیدم تاحالا فقط واسه سرگرمی و پر کردن وقتشون باهام همکلام میشدن مث سابق برخورد کنم و نقش همون ادم نفهمی رو بازی کنم براشون که تو ذهنشون ازم ساختن
و نزنم زیر همه چی
و لبخند بزنم
هرچند با بغض
هرچند با درد
تصمیم گرفتم وقتمو تا جای ممکن تو تنهایی بگذرونم
که کمتر درد بکشم
که کمتر احساس تنها بودن کنم
ب این فک میکنم ک ای کاش می تونستم یه حصار دور خودم بکشم ک واسه همیشه تنها بمونم و کسی بهم نزدیک نشه
ک حال بدمو بدترش نکنه

من اینروزا خیلی خستم

اینروزا من انگار تنهاترین ادمیم ک داره نفس میکشه

اینروزا خیلی تو این دنیا احساس غریبی میکنم

اینروزا من حالمو نمیتونم خوب کنم

🙂

oOoOoOoOoOoO

طولانی شد شرمنده
😅