جهیزیه ی فاطمه حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از بابای شهیدش را هم آوردم. دادم دست فاطمه
گفتم: بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت
به شوخی ادامه دادم: ” بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره. ”
شب عبدالحسین را خواب دیدم. گویی از آسمان آمده بود؛ با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی. یک پارچ خالی تو دستش بود. داد بهم.
با خنده گفت: ” این رو هم بگذار روی جهیزیه ی فاطمه. ”
فردا رفتیم سراغ جهیزیه. دیدیم همه چیز خریدهایم، غیراز پارچ
* راوی: همسر شهید عبدالحسین برونسی *
هر چه میخواهد دل تنگت بگو