*~*~*~*~*~*~*~*

من زنى هستم در حال حاضر با پانزده كيلو اضافه وزن، دستكم. ديشب هيچ نخوابيدم چون كمرم درد مى كرد و امروز وقتى دنبال اتوبوس مى دويدم، حس مى كردم وزنه هاى نامرئى بهم وصل اند
قندم بالاست و تمام اين ها، نشانه هاى لزوم يك رژيم جدى اند. غالبن فكر مى كنم آدمى نيستم كه قبل از زايمان بودم. امروز رفتم هلاهوپ بخرم ولى به جايش كفش جنگ ستارگان براى پسرم خريدم و يك منچ و يك شطرنج و با همان وزنه هاى نامرئى برگشتم خانه

بعد شام پختم و با هم سيمپسون ها ديديم و شام تپلى به بدن زديم. سعى كردم كمى برقصم ولى به جايش شطرنج بازى كرديم. دوستم آمد و شيرنى خامه اى آورده بود و چاى دم كردم و طبق معمول گفتم گورپدر دنيا
مادرم مى گويد من هربار زنگ مى زنم تو دارى مى خورى كه فى الواقع اين طور نيست چون مادرم وقتى زنگ مى زند كه من دارم غذا مى خورم… تمام اين ها را گفتم كه بگويم با اين حال، هرگز نشده به كسى بگويم چقدر چاق يا چقدر لاغر است و اساسن به من چه؟
ولى خيلى ها به راحتى سايز آدم را يادآورى مى كنند

دارى با يك دوستى پس از سال ها ويديوچت مى كنى كه يكباره پس از سلام مى گويد عزيزم چقدر چاق شده اى. آن وقت من مجبورچرا؟
ويم عزيزم تو هنوز همان قدر فضولى؟
و ويديو چت را خاتمه دهم و بگويم عزيزم تو هم به جمع رفقايى پيوستى كه ديگر وجود خارجى ندارند به يك دليل ساده: قبل از اين كه من و حالم و خوشى و ناخوشى ام برايت مهم باشند، سايزم برايت مهم است ؛ مى دانى چرا؟

چون در ناخودآگاهت خيال مى كنى من و تو را در يك گور مى گذارند و من ممكن است جاى بيشترى بگيرم و تو نتوانى در آن گور مشترك، خوب غلت بزنى

*~*~*~*~*~*~*~*

❇غزل صدر❇