—————–**–

شب شده بود و جورج فیلیپس اهل می‌سی‌سی‌پی می‌خواست بخوابد. ناگهان توجه همسرش به چراغ توی حیاط جلب شد که روشن مانده بود. جورج در را باز کرد تا به حیاط برود و چراغ را خاموش کند، اما دید چند نفر مشغول دزدی هستند. او سریع به پلیس زنگ زد

پلیس گفت: کسی توی خونه ی شماست؟

جورج گفت: نه

و موضوع را کامل برای مأمور پلیس توضیح داد. مأمور در جواب گفت: همه ی نیروها سرشون شلوغه

و پیشنهاد داد که در را از داخل قفل کند تا هر وقت پلیسی در دسترس باشد به آن‌جا فرستاده شود

جورج گفت: باشه

گوشی را گذاشت، تا سی شمرد و دوباره به پلیس زنگ زد: سلام، من همین چند لحظه پیش زنگ زده بودم چون چند نفر توی حیاط من بودند. لازم نیست دیگه نگرانشون باشید، چون همین الآن به همه‌شون تیراندازی کردم

و بعد تلفن را قطع کرد. پنج دقیقه نشد که چند ماشین پلیس، یک واحد نیروی ویژه و یک آمبولانس ظاهر شدند. پلیس، دزدها را حین ارتکاب جرم دستگیر کرد

کلانتر پیش جورج رفت و به او گفت: فکر کنم شما گفتید که بهشون شلیک کردید!؟

جورج گفت: و فکر کنم شما هم گفتید هیچ پلیسی در دسترس ندارید

—————–**–