* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

دهقان پير، با ناله می‌گفت: ارباب
آخر درد من يکی دو تا نيست، با وجود اين همه بدبختی، نمي‌دانم ديگر خدا چرا با من لج کرده
و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است!؟
دخترم همه چيز را دو تا می‌بيند

ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت
چهل سال است نان مرا زهر مار‌کنی! مگر کور هستی، نمی‌بينی که چشم دختر من هم چپ است!؟

دهقان گفت: چرا ارباب می‌بينم
اما
چيزی که هست، دختر شما همه‌ی اين خوشبختی‌ها را دوتا می بيند … ولی دختر من اين همه بدبختی را

* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *