فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Author Archives: hasti

    hasti

    About hasti

    تمام رویا های ما میتواند به حقیقت بپیوندد اگر ما شجاعت به دنبال داشتن انها را داشته باشیم

    بسته جوک پاییزی | 13 آبان 1398


    به یكی قبل اعدام ميگن حرفي داري ؟

    ميگه نه
    ميكشنش بالا
    دست وپاميزنه كه حرف دارم
    میارنش پایین ميگن بگو:
    میگه جناب سروان خونه روبرویی ماهواره داره ازاينجامعلومه

    😐😂😂
    @~@~@~@~@~@
    خیلی دلم میخواد لبامو بزارم رو لباش
    اما مامانم نمیذاره میگه زشته

    😞

    میگه نوشابه رو باید با نی بخوری

    🤓
    @~@~@~@~@~@
    ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﯿﺪ ﻧﻮﺷﯿﺪﻥ ﺁﺏ ﭘﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﻭﻍ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ
    ﺭﻭﺯ ﺑﺎﻋﺚ ﺳﻔﯿﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻕ ﺷﺪﻥ ﭘﻮﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﺷﺖ ﺷﺪﻥ ﭼﺸﻤﺎﻥ
    ﻣﯿﺸﻮﺩ ؟

    ﮐﭙﯽ ﮐﻦ ﺑﺎﺑﺎ
    ﮐﯽ ﺑﻪ ﮐﯿﻪ ؟
    ﺑﺬﺍﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﻬﺎﻝ ﺑﮕﻴﺮﻥ

    😂😂😂😂

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
    @~@~@~@~@~@
    خنده‌دارترین دیالوگی که تا حالا بین بچه و بزرگترش برقرار شده اونه که

    طرف بچه رو برده دستشویی شلوارشو کشیده پایین

    همون لحظه یه سوسک دیده دوباره شلوار بچه رو کشیده بالا

    بچه برگشته با تعجب پرسیده: جیش  ندارم؟

    😂😂😂

    @~@~@~@~@~@

    دختره 11 سالشه پست گذاشته
    سال ها با تــــــــــــــــــــــــو خاطره داشتم
    ولی افسوس که زمونه از هم جدامون کرد
    .
    .
    .

    فکر کنم منظورش با مای بیبی بوده
    😂😂😂😂

    .
    .
    .
    @~@~@~@~@~@
    فحش دادن جَفَر در حال عصبانيت

    خاک تو سرت بشینه
    انگار از وحشى اومده
    بلبل درازى هم كه ميكنى زبون کلفت
    هر چى هم بزرگتر ميشه گنده تر ميشه
    صداتو برا من داد نزن
    تو نه تربيت دارى نه خانوادگى
    با من چرت نگو
    وقتی با من حرف میزنی دهنتو ببند

    😏
    خودت گیر عجب آدم خَری افتادی

    😒😂
    @~@~@~@~@~@
    ‏هیچوقت نفهمیدم چرا وقتی ناخودآگاه زبونتو گاز میگیری دردت میاد ولی وقتی از قصد اینکارو میکنی هیچ دردی نداره

    الانم نمیفهمم که چرا داری زبونتو گاز میگیری

    مگه هاری؟چخه

    😂😂😂
    @~@~@~@~@~@
    پول چرک کفه دسته

    و زن مايع دستشويي

     

    همچين ميشوره ميبره که کف کنی

    😂😂😂
    @~@~@~@~@~@
    دختره دید تو خیابون تصادف شده برای اینکه بره صحنه رو از نزدیک ببینه به آدمای دور و ورش گفت برین عقب من همسرشم بعد دید که اون یه خره دو نفر از خنده از دنیا رفتن خره بلند شد گفت من زنمو میخوام

    😂😂
    @~@~@~@~@~@
    میمونه از مادرش میپرسه چرا ما اینقدر زشتیم؟

    مادرش میگه

    قربون اون دماغ پهن وکله پشمالو ودهن گشادت برم

    خدا رو شکر کن شبیه اونی نیستی

    که الان داره پست رو می خونه

     

    منم قربانی شدم فحش ندین توروخدا

    😂😂😂

    @~@~@~@~@~@
    زنگ زدم یه جا برای کار… بهم میگه ۱۵ روز کار ،۱۵ روز استراحت، ماهی ۶۰۰ تومن

    بهش گفتم نمیشه اون ۱۵ روز رو هم نیام ماهی ۳۰۰ تومن؟؟؟

    هیچی دیگه یکم فحش های جدید ازش یاد گرفتم

    ☺️☺️😂😂

     

    @~@~@~@~@~@
    اون کیه که هم شیطونه ، هم جذابه
    هم خوش تیپه ، هم منه ؟

     

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    ای وای ببخشید هول شدم جوابو گفتم

    😜
    @~@~@~@~@~@
    توﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ دختره ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ببخشید ﺷﻤﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺪ؟
    یه پوزخند زدمو یه کام محکم از سیگار گرفتم با یه صدای خسته گُفتم :ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ
    ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﺮﻡ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ
    نابود شدم… میفهمی؟ نابود

    😐

    😂😂
    @~@~@~@~@~@
    واکنش مامانم به عکسهایی که رو پروفایلم میذارم

    جوکر : روانی شدی ؟ تو زن باید بگیری

    سیگار : معتاد بدبخت بیا ببریمت ازت تست بگیریم ، از عاشقیه

    قلب : عاشق شدی ؟ بذار به بابات بگم یه فکری میکنیم برات

    از خودم که میذارم : از خودت عکس میذاری که خودتو نشون دخترا بدی

    هیچی نمیذارم : چیه چرا عکس نمیذاری ، از همون قدیم بی تفاوت و بی حس بودی باید زن بگیریم برات تا خوب بشی

    @~@~@~@~@~@

    زوجی بر سر یک چاه آرزو رفتند
    مرد خم شد، آرزویی کرد و یک سکه به داخل چاه انداخت

    زن هم تصمیم گرفت آرزویی کند ولی زیادی خم شد و ناگهان به داخل چاه پرت شد
    مرد چند لحظه ای بهت زده شد بعد لبخندی زد و گفت

     

    این چاه واقعا کار می کنه

    😳
    😂😂
    @~@~@~@~@~@

    دختره به پسره ميگه: ميخواي جايي كه آمپول زدم رو ببيني؟

    پسره ميگه: آره آره

    😍

    دختره ميگه: همين تزريقاتي روبرو

    🤦‍♂

    حالا پسره منحرف بود ، تو دیگه چرا؟

    ازت انتظار نداشتم

    😒😂
    @~@~@~@~@~@

    زنی حس کرد شوهرش میخواد زن دوم اختیار کند
    پس یک روز صبح چهار تخم مرغ آب‌پز کرد و آنها را به رنگهای مختلف رنگ آمیزی کرده و جلوی شوهرش گذاشت
    شوهره جویای مسئله شد
    زن بهش گفت بعد از اینکه تخم مرغها را خوردی متوجه میشی
    مرد هر چهار تخم مرغ رو خورد
    زن بهش گفت متوجه شدی که مزه همشون یکی هست؛ زنها هم همینطور فقط شکلشان متفاوت است
    مرد کمی فکر کرد و گفت ولی من یه کشفی کردم
    زن گفت چه کشفی؟

    😐
    مرد گفت فهمیدم مرد با چهارتا تخم مرغ بهتر سیر میشود

    ⁦🤦🏻‍♀️⁩😂
    @~@~@~@~@~@
    ﺁﻫﺎﯼ ﭘﺴﺮﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺭﺍﺟﺒﻪ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ نظر ﻧﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﺮﺩﻭﻧﺲ

    ﯾﺎﺩﺵ ﺑﺨﯿﺮ ﻗﺒﻠﻨﺎ ﺍﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﻢ ﯾﻪ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﯼ ﺯﻧﻮﻧﻪ ﺑﻮد

    ﺷﻤﺎ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺍﻟﺒﺘﻪ

    😂😂😂
    @~@~@~@~@~@

    من حداقل  14 حقیقت رو راجع به شما میدونم

    یک. الان بیداری
    دو. گوشیت روشنه
    سه . یه انسان هستی
    چهار. داری پیام منو میخونی
    پنج. تو نمیتونی وقتی زبونت بیرونه بگی ژ
    هفت. الان داری امتحان میکنی
    هشت. الان خندت گرفت
    نه. اصلا ندیدی که عدد شیش رو جا انداختم

    u
    ده. الان برگشتی چک کنی ببینی جا انداختم یا نه

    یازده. الان باز خندیدی

    دوازده. نمیدونی که من یه عدد رو هم چندبار نوشتم
    سیزده . الان چک کردی ببینی کدومه

    چهارده. پیداش نکردی داری میخندی

    😂😂
    @~@~@~@~@~@
    ‏یه بار سر یه داستانی بابام زد زیر گوشم
    با بغض زل زدم بهش، گفتم بابا تو منو زدی

    (دستمو گذاشتم رو صورتم)

    اینجام درد نگرفت

    (دستمو گذاشتم رو قلبم)

    اینجام درد گرفت

    توقع داشتم اونم با بغض بغلم کنه ولی یه دونه دیگه زد وسط پام همه جام درد گرفت

    🤯😫🤪
    @~@~@~@~@~@
    تا حالا به چرخه زندگی دقت کردینن

    🌎🌍🌏

    سوسک🕷 از موش میترسه 🐀

    موش🐀 از گربه 🐈

    گربه🐈 از سگ🐩

    سگ 🐩از مرد🕵

    مرد🕵 از زن 👸

    زن👸 از سوسک

    🕷😂😂
    @~@~@~@~@~@

    ‏دقت کردید وقتی یه پیام اشتباه میفرستی و میخای تا ندیده سریع پاک کنی

    همونجا گوشیت هنگ میکنه

    بعد زنگ میخوره بعد از دستت میفته خاموش روشن میشه

    بعد کلا نت قطع میشه

    بعد فیلتر شکن وصل نمیشه

    و وقتی همه اینا ردیف میشه میری پاک کنی

    جواب داده خاک بر سرت واقعا که متاسفم برات

    😜😝😤

    آن لحظه هزاران باااار تقدیم تو باد

    😂😂

    .
    @~@~@~@~@~@
    ولی امسال محرم کار مداح ها آسونه

    🤕

    هنوز نخونده ملت دارن واسه این همه گرونی و بدبختی گریه میکنن

    😢😂
    @~@~@~@~@~@
    معلم یه نگاهی به من کرد و گفت : چرا درس نخوندی ؟
    از خجالت سرمو انداختم پایین
    بعد چوبی رو که توی دستش بود داد به من و گفت : منو بزن
    گفتم : چی ؟
    گفت : بزن ، حتما من درست درس ندادم که شما خوب یاد نگرفتی

    منم دیدم حرفش منطقیه

    به همین برکت اینقدر زدمش اینقدر زدمش ، که اگه ناظم نیومده بود کشته بودمش

    😂😂
    من روی نوع آموزش خیلی حساسم

    😂
    @~@~@~@~@~@
    ✋ مرد در خانه❗️
    همانند نمک است

    اگر رفت زندگی بی مزست

    و اگر آمد فشارخون را بالا میبرد
    💔😔😂

    ✋ولی زن در خانه❗️
    همانند شکر است
    اگر رفت زندگی تلخ تلخ میشود
    و اگر آمد شیرینی زندگی را چند برابر میکند
    👍☺️

    هر خانمی کپی نکنه پوست پیازه

    😂😂
    @~@~@~@~@~@
    مرد را باید بوسید

    حتی وقتی اعصاب نداره
    حتی وقتی ریشش بلنده
    حتی وقتی داد میزنه
    حتی وقتی بی تفاوت شده

    حتی وقتی سرش همش تو گوشیشه
    حتى وقتى شبها دیر میاد خونه
    این مرد را باید بوسید

    و گذاشت كنار

    والا قحطی که نیومده

    😍😁😂
    @~@~@~@~@~@
    یه زنی میگفت
    فهمیدم شوهرم با یه دختری تو فیس بوک پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته

    (پروانه طلایی)
    پی ام هاشونو چک کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن
    شوهرم تو فیسبوک اسم خودشو گذاشته

    (پسر دنیا دیده)

    یه فکری تو سرم زد که ازش انتقام بگیرم، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم

    (ابو القعقاع)

    تو پروفایلم کلی متن و فیلم های ترسناک درباره قتل و آتش زدن آدمها و گردن زدن گذاشتم و بعد یه متن برای شوهرم فرستادم نوشتم

    این دختر که اسمش پروانه طلایی هست، زن منه و من از دار و دسته داعش هستم و از تو همه چی میدونم، اسمش و اسم مادرش و اسم همه خواهر برادراش و کجا ساکنه کجا کار میکنه رو بهش گفتم و بهش گفتم به خدا قسم اگر تو رو دوباره تو فیس بوک ببینم گردنتو در جا میزنم

    خلاصه روز بعد دیدم صورتش سرخ و زرد شده و



    ツ نمایش کامل ツ

    hasti
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    جوک های پاییز 98

    بسته جوک پاییزی | 9 آبان 1398


    @~@~@~@~@~@
    ای کسانی که مدام می گویید
    ما زن بگیر نیستیم، کی زن می گیره ؟
    همانا اگر نگاهی به ریخت خود
    شرایط خود و مواردی اینچنین کنید
    خواهید دید که اگر هم بخواهید بگیرید کسی به شما دختر بده نیست
    😂😂
    @~@~@~@~@~@
    این وضعی که من میبینم
    چند سال دیگه دو تا پسر دارن حرف میزنن
    رضا : علی جون ابرو هاتو خیلی ناز برداشتی
    علی : قربونت برم الهی ، پیش همون آقا کریم رفتم
    رضا : کریم ،کدوم کریم ؟
    علی: بابا کریم بلونده . همون آرایشگره که موهاشو مش استخونی میکنه
    دو تا دختر دارن حرف میزنن
    ژیلا : مرجان به اون سیبیل زنونت قسم وقتی لیلا اسمتو آورد می خواستم با چاقو دسته شاخیه دو تیکه اش کنم
    مرجان : ای ول بابا خیلی خانومی ، ولی ولش کن اینها مرام ندارن . سگو نباس با چاقو زد
    :))) 😂😂
    @~@~@~@~@~@
    این پسرایی که از سر تنبلی اسم هارو مخفف میکنن
    به فاطمه میگن فاطی
    به نازنین میگن نازی
    به آزاده میگن آزی
    به سوزان میگن سوزی
    الهی یه زن گیرشون بیاد اسمش باشه گوهر
    ببینم اونو میخوان چی صدا کن
    😂😂
    @~@~@~@~@~@
    تاحالا دقت کردی ما ایرانی ها دروغ گفتن رو از صبح با گفتن
    پاشو لنگه ظهره
    شروع می کنیم؟
    😂😂
    @~@~@~@~@~@

    فقط توی ایران اینطوره
    ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﻪ ﺳﺒﮏ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻌﺪ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻦ
    ﻣﯿﮕن ﺨﻮﺏ ﺁﻗﺎ ﺯﺣﻤﺖ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﺗﺮ ﺁﻗﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﺁﻗﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﯿﺎﻁ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺁﻗﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
    ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ
    (ﺳﺎﻋﺖ ۱ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ)
    ﺁﻗﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﯾﺮ ﻭﻗﺘﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻕ ﺑﻮﻭﻭﻕ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
    ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺷﻤﺴﯽ ﺟﻮﻥ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﺷﺮﻓﺠﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻭﺍ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﮔﻢ ﺩﯾﺸﺐ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺯﺕ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﻮﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﺒﺨﺶ
    😂😂
    @~@~@~@~@~@
    آداب کادو دادن فقط در ایران
    اگه اصلا کادو ندهید، خیلی خسیس هستید
    اگه کادو ارزان بدهید، خسیس هستید
    اگه کادو کوچک بدهید،باز هم خسیس هستید
    اگه کادو ایرانی بدهید،بی تعارف باز هم خسیس هستید
    اگه کادو گران بدهید، اهل پز دادن هستید
    اگه کادو بزرگ بدهید، اهل پز دادن هستید
    اگه کادو مارک دار بدهید، اهل پز دادن هستید
    اگه اصلا کادو بدهید…حالا من این کادو رو چیکارش کنم !!؟؟
    😂😃😃
    @~@~@~@~@~@
    آرزوی ایرانیها در چند دهه گذشته
    دهه 50: اگه انقلاب بشه خوشبخت میشیم
    دهه 60: اگه جنگ تمام بشه خوشبخت میشیم
    دهه70: اگه خرابیهای جنگ رو بازسازی کنیم خوشبخت میشیم
    دهه80: اگه معجزه بشه خوشبخت میشیم
    دهه90: خدا کنه از این بدبخت تر نشیم
    😥😅😅

    @~@~@~@~@~@
    آمریکاییا1زن دارن1معشوقه،اما معشوقشونو بیشتر دوست دارن
    آلمانیا1زن دارن1معشوقه،اما زنشونو بیشتر دوست دارند
    
ایرانیا2تا زن دارن،3تاصیغه،6تا معشوقه،7تادوست دختر،آخرسرهم ننه شونوازهمه بیشتردوست دارن
    😂😂
    @~@~@~@~@~@
    آیا شما میدانستید ما تنها کشوری هستیم که منشی خودش رو بیشتر از دکتر برای آدم میگره؟
    😂
    @~@~@~@~@~@
    آیا میدانستید : در بیمارستان های ایران مریض را (بیدار) میکنند تا قرص خوابشو بخوره
    😅
    @~@~@~@~@~@

    خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد
    خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد
    قورباغه ای در تله ای گرفتار بود
    قورباغه حرف می زد

    رو به خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم
    خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد
    قورباغه به او گفت: نگذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم
    هر آرزویی که برایت برآورده کنم، ۱۰ برابر آن را برای همسرت برآورده می کنم
    خانم کمی تامل کرد و گفت: مشکلی ندارد

    آرزوی اول خود را گفت… من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم. قورباغه به او گفت: اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر به دنبالش بیافتد و تو او را از دست بدهی
    خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او به جز من نخواهد ماند
    پس آرزویش برآورده شد

    بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم
    قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند
    خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد

    آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد
    خانم گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم

    نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین

    قابل توجه خواننده های مونث: این جا پایان این داستان
    بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید

    😂😂…
    @~@~@~@~@~@
    كلاغي داشت پرواز ميكرد
    رو آسمون آبادان كه ميرسه و تحت تشعشعات آبادان قرار مي گيره ازش ميپرسن چرا قارقار نميكني ميگه سگ تو روحت كي ديده عقاب قارقار كنه
    😂😂
    @~@~@~@~@~@
    به آبادانیه میگن عراقیا چطوری شما رو شکنجه میکردن؟ میگه نگو نگو دست و پامون رو میبستن نوار بندری میذاشتن
    😂😂
    @~@~@~@~@~@

    زنبوره آبادانیه رو نیش میزنه آبادانیه میگه
    اوووف وولک کا یعنی ما گلم
    😂😂
    @~@~@~@~@~@
    از خاطرات زن قلمراد :من تا ۵۵ سالگی فکر میکردم اسمم زهره هست
    آخه مامانم هر وقت مى خواست منو از خواب بیدار کنه میگفت :پاشو ظهره
    😂😂

    @~@~@~@~@~@

    به سلامتي کسايي که … براي داشتنشون لازم نيست با سياست باشي و نقش بازي کني … همين که يک رنگ باشي کافيه

    @~@~@~@~@~@

    *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خنده دار **♥**

    با تشکر از هستی بابت جوکایی که برامون فرستاده

    hasti
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    جوک های پاییز 98

    انگشت وسطی پا


    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
    امروز به طور عجیبی دلم به حال انگشت وسطی پام خیلی سوخت

    .
    .
    .
    .
    طفلکی خیلی مظلومه توجه کرده بودید؟!
    😇
    نه مثل شست تو چشمه
    نه مثل اون کنار شست بلنده
    نه مثل این دوتا کناری به در و دیوار هی می خوره
    همین طور تنهای تنها
    زندگیش یکنواخت
    فقط زنده س
    زندگی نمی کنه که
    انگشت وسطی پام خیلی دوست دارم😍😍

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    hasti
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    جوک های تابستان 98

    داستان ترسناک


    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم . دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه

    از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود

    فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم. اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،، اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن

    بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود. من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم

    hasti
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    داستان ترسناک


    *oOoOoOoOoOoO*
    برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا
    *oOoOoOoOoOoO*

    *oOoOoOoOoOoO*

    ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم

    من در«بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد

    سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره اش را کاملا روی خود احساس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می کند، می خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد

    وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چرا که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود
    ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم

    آینه ماشین را رو به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی وحشت زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند

    طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب تر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند می زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم

    در حالی که بیخود و بی جهت نعره می زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه اندخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام

    چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانواده اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود

    البته مطمئن نیستم، ولی تصور می کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه بر می گردم، شخصی را همراه خود می کنم

    hasti
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان ترسناک


    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمی‌گشتند

    در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیه‌ای در جاده به چشم نمی‌خورد. آدریان رانندگی می‌کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می‌راند و پیچ‌های تند را به آرامی پشت سر می‌گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی‌شد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه می‌رود. پشت آن خانم به آن‌ها بود و در نتیجه فقط مو‌های بلندش به چشم می‌خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می‌تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد

    آدریان نمی‌توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می‌کرد.
    آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشت‌زده و بیمناک به نظر می‌رسید. وقتی به زن نزدیک‌تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آن‌ها کرد و آن‌ها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره‌ای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند

    آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی‌دانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می‌آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمی‌دانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نگاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست

    بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت‌ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند

    ..*~~~~~~~*..

    user_send_photo_psot

    hasti
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    داستان ترسناک


    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانه‌اش زندگی می‌کرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانه‌اش می‌رفت که یک‌مرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا می‌کند
    مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را می‌توانست بخواند، اما وسوسه می‌شود که کتاب را بردارد
    وقتی کتاب را باز می‌کند و نوشته‌هایی را می‌بیند که به زبان فارسی نیستند و نمی‌تواند آنها را بخواند، حدس می‌زند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانه‌اش می‌برد
    وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز می‌کند؛ یک صفحه می‌آید که بزرگ نوشته:

    برگردون

    مرد کتاب را می‌بندد. فکر می‌کند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر می‌شود، چشمانش ضعیف شده‌اند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه

    برگردون

    نوشته بود را می‌آورد که می‌بیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.
    مرد که کم‌کم دارد می‌ترسد، به تار مو دست نمی‌زند و به صفحه بعدی که می‌رود، می‌بیند که نوشته:

    تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن

    مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون می‌گذارد و می‌گوید: «این دیگه چه مسخره بازی‌ایه!» بعد با خودش می‌گوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»
    مرد می‌خوابد. بلند که می‌شود، می‌بیند که هوا در حال تاریک شدن است. می‌رود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند
    وقتی از اتاق خواب به هال می‌آید، یک نگاه هم به در هال می‌اندازد و یک‌هو می‌بیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمی‌خورد. مرد جلوتر می‌رود و می‌گوید: «خانم شما اینجا چیکار می‌کنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمی‌دهد. مرد هرچیز دیگری می‌گوید، هر اِهِن و اوهونی می‌کند و هرکاری می‌کند، زن نمی‌رود و عکس‌العملی نشان نمی‌دهد.

    با خودش می‌گوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایه‌ها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار می‌تونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»

    بعد در ساختمان را می‌بندد و قفل می‌کند و هرچه به زن می‌گوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمی‌کند. مرد هم نمازش را می‌خواند و شام می‌خورد و نوبت به خواب می‌رسد. می‌رود که بخوابد. چراغ‌ها را خاموش می‌کند. بعد نصف بدنش را زیر پتو می‌کند. چشم‌هایش باز است و خوابش نمی‌برد.
    همینطوری که چشم‌هایش باز است، می‌بیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش می‌شود و متوجه می‌شود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت می‌کند و مو‌های دراز زرد و ژولیده‌اش با یک لباس پاره پاره و با چشم‌های قرمز و صورت سوخته‌اش به مرد نگاه می‌کند.

    زن ناگهان روی سر مرد می‌پرد و به شدت گلوی مرد را فشار می‌دهد و می‌گوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمی‌گردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور می‌کنی.»

    مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین می‌کند و زن هم گردنش او را رها می‌کند.
    زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش می‌گوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمی‌بری و تار موت رو از کتاب دور نمی‌کنی؟» زن سریع برمی‌گردد و درحالی‌که چشم‌های قرمزش در حال جوشیدن است، می‌گوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمی‌دارد و می‌رود. مرد نگاهش به پا‌های زن که می‌افتد، می‌بیند که پا نیست و سم خر است

    زن به در ساختمان که می‌رسد مرد می‌گوید: «در قفله صبر کن من…» یک‌مرتبه می‌بیند که زن از در رد می‌شود. مرد حیرت‌زده می‌ماند و با ترس و لرز می‌خوابد

    فردا صبح اول وقت همان کار‌هایی را که زن گفته، انجام می‌دهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا می‌کند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را
    ….

    hasti
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    جملات زیبا


    oOoOoOoOoOoO

    زخم ها رو نباید به هر غریبه ای نشون داد جاش رو یاد میگیرن

    ¤خسرو شکیبایی¤

    oOoOoOoOoOoO

    خدایا چه دوستانم چه دشمنانم هرچه برای من میخواهند
    اول به خودشان بده

    oOoOoOoOoOoO

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    با کسی نباش که ‌…… از بیکسی میخواهد با تو باشد

    با کسی باش که

    از بین همه میخواهد با تو باشد

    این رو اویزه ای گوشت کن رفیق:

    “اعتماد” “المثنی” “ندارد”

    oOoOoOoOoOoO

    hasti
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    متن زیبا

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o
    بَـرنده اونے نـیست کہ مُشــ👊ــت بیـشتری بزنـہ
    بَـرنده اونـیہ کہ ...

    user_send_photo_psot

    *.*.*.*.*.*.*.*.*.*.

    سلام اخمو جان
    نیستی ببینی چه بارانی می آید

    از همان هایی که دوست ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    اگر روزی مجبور شدی
    بین ماندن و رفتن تاس بیندازی برو
    در این بازی به ...

    user_send_photo_psot

    داستان های دینی
    داستانک
    داستان حضرت سلیمان و مورچه
    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ...

    user_send_photo_psot

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*
    با تو بودن بخدا حس قشنگیست نرو
    با تو شبهای سیاهم همه رنگیست ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    اول اینو بخون و جوابت رو بذار و بعد از لینک پایین جوابو ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    خَــندہ هایَــت
    عاشِقَـــم میکُـــــند
    وقتـی اَشـک می‌ریـزَم ...

    user_send_photo_psot

    ریاضی عزیز *zert*
     

    لطفاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
    دیگه بزرگ ...

    user_send_photo_psot

    #ما از اوناشیم که یه قدم برامون بر داری
    برات دربست
    میگیریم برسی به خواسته ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    هر کجا میروم ظلم می بینم
    و همه میگویند
    نگران نباش خدا جای حق ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    چند سال صبر کرده بودم درسش تمام شود
    دو سال هم برای سربازی رفتنش خون دل ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^
    دم از بازی حکم میزنی
    دم از حکم دل میزنی
    پس به زبان« قمار»برایت ...

    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    گفتم: مادربزرگ نمی‌خواهی بروی دکتر چین و چروک دور لب‌هایت را ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .