فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Author Archives: arsam

    arsam

    About arsam

    لبخند بزن بزار همه بفهمن قویتر از دیروزی😀☺ از دریا آموختم: هرکس از حدش گذشت غرقش کنم 👌

    😆نامه عاشخونه یارو


    @~@~@~@~@~@

    نامه عاشقانه یارو به دوست دخترش سلام بر تو … میدونم صدامو شناختی پس خودمو معرفی نمیکنم

    شایدم نشناختی منم یارو

    آه ااای عشق، من چن روزه دلم گرفته و قلبم مثل یه ساعت دیواری هر دقیقه شصت لیتر آب را بر مجذور تقسیم بر متر مربع میکنه ، حالا بگو بقال سر کوچمون چن سالشه؟؟؟

    امروز یاد آن روزی افتادم که من را دیدی ، و یک دل نه صد دل من را عاشق خودت کردی ، یادت می آید؟؟؟

    ای بابا…عجب گیجی هستی یادت نمی آید؟؟

    خیلی خنگی خودم میگم : اون روز که من زیر درخت گیلاس ،سر کوچه با بربری لبو کوفت میکردم

    ناگهانی پدرت تو را با جفتک از خانه بیرون انداخت و من مثل اسب به تو خندیدم

    خیلی از دست من ناراحت شدی ولی با عشق و علاقه به سمت من آمدی،خیلی محکم لگدی به شکم من زدی و رفتی

    آن لگد را که به من زدی برق از چشمانم پرید و عاشقت شدم و از آن روز به بعد من هر روز زیر درخت گیلاس می ایستادم تا تو را ببینم ولی هیچ وقت ندیدم اول فکر کردم که خانه تان را عوض کردید ولی بعد فهمیدم درخت گیلاس را اشتباه آمده ام

    یک گاب عکس خالی روی میزم گذاشته ام و داخل آن نوشته ام

    « عشگم »

    هر وقت آن را میبینم یاد تو می افتم و تصویر تو را به یاد می آورم،اینو هم بگم که خیلی گیرتی هستم هاااا

    مثلا همین دیروز داداشم داشت به گاب عکس نگاه می کرد دو تا زدم تو سرش و بهش گفتم مگه خودت ناموس نداری که به دختر مردم نگاه می کنی؟

    راستی این شماره که بهم دادی خیلی به دردم خورد…هر روز زنگ میزنم و یک ساعت باهات درد دل می کنم و تو هم میگی مُشتَرَک مورد نظر در دسترس نمی باشد

    من که میدونم منظورت از این حرفا چیه!!؟؟

    تو هم به من عشگ میورزی،مجه نه ؟؟

    یه چیزی بهت میگم ولی ناراحت نشی…آخه گوسااااله این چه وضع ابراز عشگه؟؟؟

    ناراحت شدی؟؟؟خاک بر سر بی جنبه ات، آدم این همه بی جنبه !!؟؟

    من میدونم همین روزا سرتو میندازی پایین مثل بچه آدم میای خونه من…راستی داری میای سر راهت ده تا بربری با خودت بجیر… یه روز میام خواستگاری و خیلی گرم و صمیمی باباتو میزنم و چن تا شوخی دست هم باهاش می کنم تا همون اول زندگی باهاش رفیق شم…راستی کله بابات مثل نورافکن میمونه

    بعد از عروسی بهش بگو خیلی دور و بر خونه ما نیاد من آدم کچل میبینم مزاجم میریزه به هم

    چن وقت پیش یه دسته گل از باغچه برات چیدم که سر کوچتون دادم به یه دختره…فچررر بد نکن دختره داشت نگاه میکرد منم تو رو در واسی جیر کردم گل رو دادم بهش

    اون هم خنده ی ملیحی از ته روده کرد و رفت

    درسته دختره خیلی خوشگل تر از تو بود ولی چیکار کنم بیخ ریش خودمی

    راستی من عاشگ قورمه سبزی ام

    « البته بعد از تو »

    اگه خواستی برام درست کنی

    بی نمک باشه ؛ بسوزه،بد طعم باشه،همچی لگدی بهت بزنم که نفهمی از من خوردی یا از خر

    خلاصه اینکه بی قراری نکن

    .یه بیت شعر برات گفتم اگه خوشت اومد اومد ،  خوشتم نیومد به درک

    بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

    فکر نکن یاد تو بودم ول بودم اونجا میگشتم قربانت یارو

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    arsam
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    جوک های تابستان 98

    خاطرات یک پزشک


    *~*****◄►******~*

    پزشکان معمولا خاطرات جالبی از کار و بیمارانشان دارند. علت جالب بودن این خاطرات یا بخاطر برخوردهای بانمکی است که بیماران با پزشک یا بیماریشان می‌کنند یا کمبود اطلاعات پزشکی است یا شاید وقوع بعضی اتفاقات در فضایی که سایه مرگ و بیماری در آن وجود دارد خود به خود تبدیل به طنز می‌شود. اما مهم اینجاست که یک پزشک عمومی با ذوق اهل شهرکرد هر از چندگاهی خاطراتش را از این ماجراها در وبلاگش می‌نویسد که بسیار خواندنی هستند

    *~*****◄►******~*

    گلوی بچه رو که نگاه کردم مادرش گفت: آقای دکتر! گلوش چرک داره؟
    گفتم: چرکش تازه می خواد شروع بشه
    گفت: این بچه همیشه همین طوره٬ همیشه عفونتش اول شروع می شه بعد زیاد می شه

    ***

    به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ با یه صدای گرفته گفت: هیچی فقط چند روزه که اصلا صدام درنمی ره

    ***

    به دختری که با استفراغ اومده بود گفتم: اسهال هم دارین؟ گفت: حالتشو دارم اما نمیاد

    ***

    یه خانم حدودا ۵۰ ساله دختر حدودا ۱۸ سالشو آورده بود
    به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟
    گفت: دلهره دارم. مادرش زد زیر خنده و بعد گفت: مامان! دل پیچه نه دلهره
    پرسیدم: چیز ناجوری نخوردین؟
    مادرش گفت: چرا «چیسپ» خورده و این بار نوبت دختر بود که بزنه زیر خنده و بگه
    مامان چیپس نه چیسپ

    ***

    به آقائی که با سردرد اومده بود گفتم: قبلا هم سابقه داشتین؟
    گفت: مثلا چه سابقه ای؟
    بعد گفتم: توی خونه داروئی نخوردین؟
    گفت: مثلا چه داروئی؟
    نسخه شو که نوشتم گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟
    گفت: مثلا چه ناراحتی؟

    ***

    به خانمه گفتم: اشتهاتون خوبه؟ گفت: هر وقت بتونم غذا بخورم می تونم بخورم

    ***

    پیرمرده گفت: همه بدنم درد می کنه غیر از آرنج دست چپم
    گفتم: یعنی آرنج دست چپتون درد نمی کنه؟
    گفت: نه آرنج دست چپم «خیلی» درد می کنه
    ***

    خانمه اومد و گفت: برام یه آزمایش بنویس
    گفتم: چه آزمایشی؟
    گفت: نمی دونم. چند وقت بود که هر دو دستم درد می کرد. چند هفته پیش از این دستم آزمایش خون گرفتم بعد دردش افتاد حالا می خوام بگم از این دستم هم خون بگیرن ببینم دردش می افته؟

    ***

    به خانمه گفتم: باید یه آزمایش بدین. گفت: نمی دم! گفتم: چرا؟ گفت: می ترسم بفهمم یه مرض ناجوری دارم

    ***

    خانمه می گفت: توی آزمایشگاه درمونگاه آزمایش دادم گفتند عفونت داری اما بیرون آزمایش دادم گفتند سالمه
    آزمایشهاشو نگاه کردم دیدم توی درمونگاه آزمایش ادرار داده و بیرون آزمایش خون

    ***

    خانمه می گفت: فکر کنم باز گلوی بچه ام چرک کرده
    گفتم: از کجا فهمیدین؟ گفت: آخه از دیروز داره دهنش بوی کپسول می ده

    ***

    خانمه می گفت: بچه ام چند روزه یبوست داره براش شیاف هم گذاشتم خوب نشد
    گفتم: چه شیافی براش گذاشتین؟ گفت: استامینوفن

    ***

    مریض های درمانگاه تمام شدن و از مطب میام بیرون یه هوائی بخورم
    مسئول پذیرش که اهل همونجاست داره با یکی از اهالی روستا صحبت می کنه و ازش می پرسه
    داروهائی که دکتر دومی براتون نوشت با دکتر اولی فرق داشت؟
    روستائی محترم می گه: خوب معلومه٬ مگه کود حیوونهای مختلف با هم فرق نمی کنه؟
    خوب داروهای دکترها هم با هم فرق می کنه
    ***

    یه پسر جوون با فشار خون پائین اومده بود
    گفتم: می تونین بمونین سرم بزنین؟
    گفت: نه
    گفتم: آمپول می زنین؟
    گفت: نه. خانم جوونی که باهاش بود گفت: آقای دکتر لطفا یه شربت ماستی (آلومینیم ام جی اس) براش بنویسین
    گفتم: چرا؟ گفت: آخه می گن چیزهای شیرین فشار خونو بالا می برن
    ***

    روز شنبه این هفته یه زن و شوهر بچه شونو آورده بودند
    گفتم: چند روزه که مریضه؟
    پدره گفت: دو روزه مادرش گفت: نه سه روزه پدره با عصبانیت به مادرش گفت: آخه جمعه که تعطیله

    ***

    مرده با کمردرد اومده بود، وقتی می خواستم نسخه بنویسم گفت: آقای دکتر! بی زحمت هر چی می خواین بنویسین فقط پماد ننویسین
    گفتم: چرا؟ گفت: آخه همه خونواده مون رفته اند مسافرت هیچ کسی نیست که برام پماد بماله

    ***

    به خانمه گفتم: کجای سرتون درد می کنه؟ دستشو گذاشت روی سرش و گفت: همین جا درست توی لگن سرم

    *~*****◄►******~*

    arsam
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    جوک های تابستان 98

    اندر احوالات پراید


    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    یه روز که از کره انداختنم بیرون..خیلی غصه خوردم..تک و تنها بودم..همه دوستام پیشرفت کردنو صاحب بهترین ها شدند اما من انگاری باس میرفتم تو خرابه ها..تا اینک یه ایرانی اومد..بهم جا داد..مکان داد..خوراک داد..انقد تحویلم میگرفت که نگو نپرس..حتی بیشتر از کشور خودم کره
    بالاخره سالها بودم تو ایران..دیگ حسابی طرفدار پیدا کردم..تا اینک یروز دیدم داره از محبوبیتم کم میشه..دیگ مردم دوستم نداشتن
    بالاخره فهمیدم همش بخاطر قیمتم بود..اره..براستی ک گرون شدم..گرونی ک کسی فکرشم نمیکرد
    حالا دوباره لحظه افولم فرا رسیده
    و من حالا نمیتونم پیش همه ایرانی ها باشم
    و این بود اندر حکایت من..امضا پراید

    @~@~@~@~@~@

    arsam
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    👈قوانین مورفی 👉


    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    يادآوري قوانين مورفي تسكين دهنده بدبياري ها و بدشانسي هاست

    قانون مورفي در سال 1949 در پايگاه نيروي هوايي ادوارز شكل گرفت

     

    مورفي مهندس هوافضا بود كه روي يك پروژه كار مي كرد. در يكي از سخت ترين آزمايشهاي پروژه، يك تكنسين خنگ تمام سيم ها را برعكس وصل كرد و آزمايش خراب شد

    مورفي درباره اين تكنسين گفت

    “اگه يه راه براي خراب كردن چيزي وجود داشته باشه، او همون يه راه رو پيدا مي كنه”

    و اين اولين قانون مورفي بود. در ابتدا در فرهنگ فني مهندسين رواج پيدا كرد و بعد به فرهنگ عامه راه پيدا كرد. بعداً قوانين ديگري هم بعد از كسب رتبه لازم از بنياد مورفي در زمره قوانين اصلي قرار گرفتند

    قوانين مورفي و قوانين استنباط شده از آن

    روزي كه چترت را فراموش مي كني باران مي بارد

    ***

    نان كره ماليده شده از روي كره اي اش به روي فرش سقوط مي كند

    ***
    قطره رنگ هميشه سوراخي در روزنامه پيدا مي كند تا بر فرش زير آن بچكد
    (وتا زماني كه خشك نشده ديده هم نمي شود )
    ***
    اگر در توده يا كپه اي به دنبال چيزي بگردي، چيز مورد نظر حتما در ته قرار دارد
    ***
    هيچ كاري آن طور كه به نظر مي رسد ساده نيست
    ***
    وقتي در ترافيك گير كرده اي لايني كه تو در آن هستي ديرتر راه مي افتد
    ***
    هر كاري بيش از آنچه فكرش را مي كني دو برابر آنچه بايد وقت مي برد. مگر اينكه آن كار ساده به نظر برسد كه در آن صورت سه برابر وقت مي گيرد

    ***
    هر چيزي كه بتواند خراب شود خراب مي شود آن هم در بدترين زمان ممكن

    ***
    اگر چيزي را مقاوم در برابر حماقت احمق ها بسازي احمق باهوش تري پيدا مي شود و كارت را خراب مي كند

    ***
    در صورتي كه شانس انجام درست يك كار پنجاه-پنجاه باشد احتمال غلط انجام دادن آن نود درصد است

    ***
    وسايل نقليه اعم از اتوبوس، قطار، هواپيما و… هميشه ديرتر از موعد حركت مي كنند مگر آن كه شما دير برسيد. در اين صورت درست سر وقت رفته اند

    ***
    اگر به نظر مي رسد همه چيزها خوب پيش مي روند حتما چيزي را از قلم انداخته اي

    ***
    احتمال بد پيش رفتن كارها نسبت مستقيم با اهميت آنها دارد

    ***
    هر وقت خودت را براي انجام دادن كاري آماده كرده اي ناچار مي شوي اول كار ديگري را انجام دهي

    ***
    اشياي قيمتي اگر سقوط كنند به مكان هاي غيرقابل دسترس مثل كانال آب يا دستگاه زباله خرد كن

    (آن هم در حالي كه روشن است)

    مي افتند

    ***
    مادر هميشه راه بهتري براي انجام كارتان پيشنهاد مي كند، البته بعد از اينكه كار را به سختي انجام داده باشيد

    ***
    هشتاد درصد سؤالات امتحانات پايان ترم براساس كلاسي است كه در آن غايب بوده اي

    ***
    وقتي قبل از امتحانات نكات را مرور مي كني مهمترينشان ناخوانا ترينشان است

    *********◄►*********

    قوانين اتوبوسي مورفي

    اگر تو ديرت شده اتوبوس هم دير مي آيد

    ***
    اگر زود برسي اتوبوس دير مي آيد. اگر دير برسي اتوبوس زود رسيده است

    ***
    اگر بليت نداشته باشي پول خرد هم نداري. وقتي پول خرد داري كه بليت هم داري

    ***
    هر چه بيشتر از راننده بپرسي كه كدام ايستگاه بايد پياده شوي احتمال اين كه درست راهنمايي ات كند كمتر خواهد شد

    ***
    مدت زيادي منتظر اتوبوس مي ماني و خبري نيست پس سيگاري روشن مي كني؛ به محض روشن شدن سيگار، اتوبوس مي رسد

    (به عبارت ساده اگر سيگار را روشن كني اتوبوس مي رسد)

    ***
    اگر براي زودتر رسيدن اتوبوس سيگار را روشن كني اتوبوس ديرتر مي آيد

    *********◄►*********

    قوانين كامپيوتري مورفي

    ديسك مشتري در سيستم تو خوانده نمي شود

    ***
    اگر براي خواندن آن نرم افزار پيچيده اي روي سيستمت نصب كني آخرين باري خواهد بود كه چنين ديسكي به دستت مي رسد

    قوانين عاشقانه ي مورفي

    همه خوب ها تصاحب شده اند، اگر تصاحب نشده باشند حتما دليلي دارد
    ***
    هر چه شخص مذكور بهتر و مناسب تر باشد، فاصله اش از تو بيشتر است
    ***

    شعور ضربدر زيبايي ضربدر در دسترس بودن مساوي عددي ثابت است
    ( كه اين عدد هميشه صفر است)
    ***

    ميزان عشق ديگران نسبت به تو نسبت عكس دارد با ميزان علاقه تو به آنها
    ***

    چيزهايي كه يك زن را بيش از هر چيز به مردي جذب مي كند همانهايي اند كه چند سال بعد بيشترين تنفر را از آنها خواهد داشت

    *********◄►*********

    فلسفه مورفي

    “لبخند بزن… فردا روز بدتريه “

    سرنوشت آقاي مورفي:
    يك شب در بزرگراهي پر ترافيك، بنزيِن اتوموبيل آقاي مورفي تمام شد، كنار جاده منتظره تاكسي شد تا خود را به پمپ بنزيِن برساند

    در حالي كه لباس سفيد بر تن داشت اتوموبيل يك توريست انگليسي كه در جهت خلاف در بزرگراه شلوغ در حركت بود او را زير گرفت

    بزرگراه اسير ترافيك بود. آقاي مورفي سفيد پوشيده بود و از مسير صحيح حركت اتوموبيل ها انتظار حادثه اي نمي رفت

    با اين حال توريست انگليسي ” همان يك راه ” را پيدا كرد

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    arsam
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    شرت و پرت

    maryam & mohammad


    @~@~@~@~@~@

    داستان واقعی از یک دانشجوی خانوم که ماه گذشته بر اثر تصادف با کامیون در گذشت

    اسم اومریم بود،به صورت پاره وقت در یکی از شرکتهای ارتباطی مشغول به کار بود که آنجا با یکی از همکارانش به نام محمد آشنا شده بود

    آنها دوعاشق به تمام معنا بودند ودر طول روز از طریق همراه باهم صحبت میکردند
    مریم برای اینکه ارتباط بهتر وهزینه کمتر سیم کارت خود را عوض کرد واز اپراتوری که محمد استفاده میکرد سیمکارت تهیه نمود،تا هردو از یک اپراتور استفاده نمایند

    خانواده مریم ازعلاقه این دو نسبت بهم با خبر بودن و محمد نیز ارتباط نزدیکی با خانواده ی مریم داشت(بخاطر عشقش)مریم بارها به دوستش وخانواده اش تو صحبتهاش گفته بود که دوست دارم اگه مردم گوشیم رو باهام دفن کنید

    بعد از فوت مریم هرکاری میکردن تا تابوت مریم رو بلند کنند ومراسم تشییع را به جا آورند تابوت از جایش کنده نمی شد خیلی از حاظرین اقدام به بلندکردن تابوت نمودن ولی هیچکس نتونس تابوت را بلند کند

    در نهایت با یکی از دوستان پدرمریم تماس گرفتن که این قدرت را داشت که با روح مردگان ارتباط برقرار میکرد

    اوچوب دستی خودرا برداشت وبا خود شروع به صحبت کردن نمود.وپس از دقایقی گفت که این دختر خواسته ای داشته که هنوز انجام نشده
    ودراین وسط دوست مریم گفت که اوهمیشه میگفت

    (گوشیم را همراهم دفن کنید

    سپس گوشی رو در تابوت کنار مریم گذاشتن وبه راحتی تابوت را بلند کردند
    همه حضار در مراسم از این اتفاق عجیب وباور نکردنی در تعجب بودند

    پدر مریم درمورد فوت دخترش چیزی به محمد نگفته بود چون آن در مسافرت بود. محمد پس از چندروز به مادر مریم زنگ میزنه و میگه که من دارم برمیگردم میحوام برام یه غذای خوشمزه درس کنی

    ضمنا به مریم هم نگو چون میخوام سوپرایزش کنم.پس از اینکه محمد برگشت خبر فوت مریم را به اومیدهند

    محمد فکر میکرد که دارند بااو شوخی میکنند واز آنها خواست که به مریم بگن از اتاق بیرون بیاید

    چون برای او چیزی که دوست داشته سوغاتی آورده
    ودست از مسخره بازی بردارند
    خانواده مریم برای اثبات صحبتهاشون فوت نامه مریم رو به اون نشون دادند

    محمد با صدای بلند شروع به گریه کردن نمود

    سپس گفت که این غیر ممکنه چون من دیروز با اون صحبت کردم و ما همچنین باهم در ارتباطیم

    محمد شروع به لرزیدن نمود
    یکدفعه گوشی محمد شروع به زنگ خوردن نمود.محمد گفت نگاه کنید

    این مریمه که تماس میگیره؟؟
    گوشی را به خانواده مریم نشون داد
    گوشی رو بر روی بلندگو باز نمود وبامریم صحبت کرد

    همه داشتند به مکالمه آن دو گوش میکردن
    صدابلند و واضح وبدون هیچ گونه تشویش وصاف بود؟

    اون صدای مریم بود!!هیچکس بجز مریم نمیتوانست استفاده نماید،زیرا سیم کارت را با مریم دفن نموده بودند؟ همگی شوکه شده بودند

    دوباره دنبال دوست پدر مریم که با ارواح ارتباط برقرار کنه فرستادن
    اوهم رییس شرکت ارتباطی که مریم درآنجا کار میکرد دعوت به عمل آورد

    وهردو پنجساعت جلسه گرفتند تا ببینند این مساله چطور ممکنه؟
    وسپس کشف کردن که

    هیچ کس تنها نیست همراه اول
    بهترین آنتن دهی را دارد

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○


    😜😜

    arsam
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستانک ترسناک


    وقتی که خواسته مُرده ای برآورده نمی شود

    *oOoOoOoOoOoO*

    برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا

    *oOoOoOoOoOoO*
    ماجرا در ارتباط با مردی است که هفده سال قبل از دنیا رفته بود. “می” زنی است که این ماجرا را تعریف می کند که در ارتباط با پدرشوهرش می باشد. او تعریف کرد که چگونه پدرشوهرش قبل از مرگش تکه کاغذی را درون جعبه ای در کشوی میز کارش مخفی کرده بود. هیچ یک از اعضای خانواده قبل از مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری از وجود این کاغذ اطلاعی نداشتند

    از قرار معلوم آن کاغذ یک رهنمود و دستور از سوی مرد بود. مراسم تشییع جنازه در سالن مخصوص برگزاری این مراسم صورت گرفت. بعد طبق آداب و رسوم چینی ها، تابوت متوفی را به مدت پنج روز در سالن نگه داشتند تا دوستان و اقوامی که نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند، به دیدن او بیایند و تسلیت بگویند. رسم براین بود که پسرها و مردهای خانواده شب ها را در سالن سپری کنند و مراقب تابوت باشند

    همان شب اول، نیمه های شب در سکوت مطلق، ناگهان تمام چراغ ها خود به خود خاموش شد! مردان خانواده تصور کردند که فیوز پریده و یکی از آنها به سراغ جعبه برق رفت تا مشکل را برطرف سازد ولی فیوز مشکلی نداشت. به هر حال این جریان سه مرتبه دیگر تکرار شد. کم کم همه به وحشت افتادند و یکی از پسرها سعی کرد با پدرش به نحوی صحبت کند. در نتیجه به محراب رفت و گفت: پدر، خواهش می کنم این کارها را نکن

    ما همگی به وحشت افتاده ایم

    بعد، همه چراغها را خاموش کردند، به جز یک لامپ مهتابی را

    پس از مدتی دوباره همان اتفاق تکرار شد
    آنها عودی را سوزادند و به پدرشان گفتند: پدرجان، هرچه می خواهی ، بگذار ما هم بدانیم
    شاید دوست داری همه چراغها خاموش باشند. در نتیجه ما همه چاغها را خاموش کرده ایم. به جز یک لامپ مهتابی را
    پس لطفا ما را نترسان


    بعد از آن دیگر اتفاق خاصی رخ نداد. صبح روز بعد، آنها از یک عکاس حرفه ای دعوت به عمل آوردند تا عکسی از تابوت پدرشان بگیرد. آنها می خواستند یکی از عکسها را به عنوان یادبود نگه دارند و یکی را برای بزرگترین دختر خانواده بفرستد که چون در انگلستان زندگی می کرد، نمی توانست در مراسم حضور یابد
    هنگامی که عکاس کارش را آغاز کرد، در کمال حیرت متوجه شد که دوربینش کار نمی کند. از آنجایی که خودش را عکاس حرفه ای و قابلی می دانست، تا حدی خجالت زده شد. در عین حال با این که می خواست از رو نرود، کمی احساس وحشت کرد
    بزرگترین پسر دوباره عودی را سوزاند و به پدرش گفت: پدر جان! ما فقط می خواهیم یک عکس از تو بگیریم تا آن را برای دختر عزیزت بفرستیم که در انگلستان زندگی می کند و موفق به حضور در مراسم نشده است

    بعد از آن از عکاس تقاضا کردند که دوباره امتحان کند و این مرتبه مشکلی پیش نیامد

    بعدا مراسم خاکسپاری نیز به خوبی و خوشی انجام شد. چند روز بعد از پایان مراسم وقتی دخترها مشغول مرتب کردن کشوهای میزکار پدرشان بودند
    کاغذی را پیدا کردند. آنها تصور می کردند که شاید در این یادداشت کوتاه علت رخ دادن آن اتفاق عجیب و غریب نوشته شده باشد. آنها به محض دیدن یادداشت

    دست خط پدرشات را تشخیص دادند. در آن یادداشت، او از تمام اعضای خانواده اش خواهش کرده بود که هیچ یک به خاطر مرگش گریه و زاری نکند. هم چنین درخواست کرده بود که هیچ یک شب را در سالن در کنار تابوتش سپری نکنند

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    arsam
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    😱😱داستان ترسناک


    *oOoOoOoOoOoO*

    برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا

    *oOoOoOoOoOoO*

    داستان کوتاه ترسناک

    عروسک آنابل

    مادری یک عروسک از مغازه دست دوم فروشی برای دخترش که دانشجوی پرستاری بود به عنوان هدیه تولد خرید

    دختر که نامش دُنا بود عروسک را خیلی دوست داشت و در آپارتمان مشترک خود و دوستش آنجی نگهداری می‌کرد
    اما خیلی زود ماهیت عجیب عروسک برای آن‌ها آشکار گردید و اتفاقات عجیبی برای آن‌ها رخ داد

    عروسک آنابل در ابتدا کار‌های کوچکی مانند تکان دادن دست‌هایش و افتادن از روی صندلی به زمین انجام می‌داد
    که دُنا و انجی می‌توانستند آن را توجیه کنند. اما کم‌کم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کار‌هایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد

    لو نزدیک‌ترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس می‌کرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است، اما آنجی و دنا به حرف‌های او گوش نمی‌دادند و می‌گفتند این فقط یک عروسک است

    تا اینکه داستان وحشتناک‌تر از تصورات دُنا می‌شود
    دنا و آنجی گاهی با جابه‌جایی وسایل خانه روبرو می‌شدند و گاهی نیز نامه‌هایی را با دست‌خط بچه گانه یافت می‌کردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت

    «به لو کمک کن»
    و
    «به ما کمک کن»

    اما گمان نمی‌کردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دست‌های عروسک شد، عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت، اما لکه‌های قرمز روی دست‌هایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون می‌آمد

    دیگر قضیه عروسک جدی شد و دختر‌ها از یک مدیوم احضارکننده روح کمک گرفتند

    مدیوم بعد از یک جلسه احضار روح به آن‌ها گفت
    جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آن‌ها دفن است
    روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقه‌مند گردیده و آن را تسخیر نموده است

    دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشت‌انگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند

    روزی دوستشان لو به خانه آن‌ها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار می‌شود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق می‌نگرد، اما چیزی نمی‌بیند، پایین را نگاه می‌کند و می‌بیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش می‌کند، از روی قفسه سینه‌اش می‌گذرد و بعد دست‌های عروسک دور گردن او قفل می‌شود و شروع به خفه کردنش می‌کند

    لو پس از این اتفاق از هوش می‌رود و روز بعد به هوش می‌آید و نمی‌داند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی می‌افتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی می‌برد

    هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صدا‌هایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر می‌کند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه می‌شود صدا مربوط به آنابل بوده است

    لو به اتاق دنا می‌رود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی می‌بیند. لو هنگامی که می‌خواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج می‌شود و احساس فلج در منطقه قفسه سینه‌اش افزایش می‌یابد

    لو به پایین پایش نگاه می‌کند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی می‌بیند
    لو با وحشت به اطراف خود می‌نگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمی‌بیند و تنها چیزی که به ذهنش می‌رسد آنابل است

    آثار خراش روی بدن لو را همه می‌توانستند مشاهده نمایند، اما این خراش‌ها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجه‌ها همگی داغ و سوزان بودند

    بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند
    اما این کشیش به آن‌ها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد

    آن‌ها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد

    این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل می‌شود، زیرا اشیاء بی‌جان را نمی‌توان تسخیر کرد

    اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگر کار‌های آنابل ادامه داشت می‌توانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود

    این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه می‌شدند

    آن‌ها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده می‌گویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است
    اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است

    عروسک آنابل حالا در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشه‌ای با هشدار
    «باز نکنید»
    نگهداری می‌شود

    arsam
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي کرد که ...

    user_send_photo_psot

    حکایت زیبا از دکتر کاتوزیان
    (پدر علم حقوق ایران)
    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    چندی قبل که ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    یهـ وقتایی جلو آینهـ وایمیسم
    بهـ اونی کهـ تو آینهـ س میگم ...

    user_send_photo_psot

    شب سردى بود...
    پيرزن بيرون ميوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مى‌خريدند. ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    صبح یعنی
    منِ دیوانه
    در آغوش تو بیدار شوم
    تو بخندی به منو
    ...

    user_send_photo_psot

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    کاش می شد

    تمام داستان های دنیا را
    از دهان تو ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    وتنها یک نفر کافیست تا بفهمی
    دنیا ارزش زیستن دارد

    oOoOoOoOoOoO

    user_send_photo_psot

    برو آسوده خاطر باش، من با درد می سازم
    وَ با بی رحمی و نامردی یک مرد می سازم

    برو ...

    user_send_photo_psot

    ميتوان زيبا زيست ..‌.
    نه چنان سخت که از عاطفه دلگيرشويم
    نه چنان بي مفهوم که بمانيم ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    گذشت کردن دو حالت داره
    یا انقدر دوسش داری که
    از اشتباهش میگذری
    یا ...

    user_send_photo_psot

    هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم
    این جملات را می گویم

    *@@*******@@*
    سلام به ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    این را بفهمید
    اگر کسی که هر شب با شکلکِ قلب و بوسه شبتان را بخیر میکند
    ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    مثلا بالا رو نگاه کنی کع اشکات نریزن
    (:

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .