*********◄►*********

️سياه پوشيده بود به جنگل آمد … استواربودم وتنومند من را انتخاب كرد دستی به تنه ام كشيد تبرش را درآورد و زد … زد
محكم و محكم تر

به خود ميباليدم … ديگر نميخواستم درخت باشم آينده خوبی در انتظارم بود
سوزش تبرهايش بيشتر ميشد كه ناگهان چشمش به درخت ديگری افتاد او تنومندتر بود مرا رهاكرد با زخم هايم … اورا برد
و من كه نه ديگر درخت بودم نه تخته سياه مدرسه ای نه عصای پيرمردی خشك شدم

* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت ميمونه
ای تبر به دست تا اطمينان نداشتی تبر نزن

ای انسان تا اطمينان نداشتی احساس نريز
زخمی ميشود … در آرزوی تخته سياه شدن خشك ميشود

*********◄►*********