khengoolestan_axs

*~*~*~*~*~*~*~*

گاهی اوقات از روی بی حوصلگی یا بی کاری به عکس های قدیمی نگاه می کنم، چند شب پیش درست در لحظاتی که بی خواب ترین آدم روی زمین بودم و این قرص های خواب آور لعنتی هم کاری از دستشان بر نمی آمد به سراغ عکس ها رفتم… همین طور که عکس ها را میدیدم به این می اندیشیدم که چقدر این عکس ها زورشان زیاد است، می توانند ثانیه ای طوفان به پا کنند

متوجه شدم از  یک جایی به بعد این عکس ها در زندگی ام کمرنگ شده اند، اصلا انگار از یک روزی به بعد چیزی به اسم دوربین عکاسی از زندگی من چمدان بسته و رفته است

یکی از آخرین عکس هایی بود که می دیدم خوب یادم هست چه روزی بود… بی گمان یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود… شاید آن روز فکر می کردم سالها بعد در حالی که روی یک صندلی چوبی کنار پنجره با یک لیوان چایی به تماشای باران نشسته ایم، به آن عکس نگاهی می اندازیم و ساعت ها خاطره آن روز را برای صدمین بار برایم تعریف می کنی و من هر بار مشتاق تر از بار قبل منتظر ادامه اش می نشینم… اما حالا با دیدنش فقط به دنبال دو پا می گردم که قرض بگیرم و تا جایی که می توانم فرار کنم

می دانی اصلا بعضی چیزها در دنیا می آیند که بروند شاید خودشان هم نمی دانند به کجا اما انگار از یک جایی به بعد دیرشان شده باشد. می روند و فقط می توانی بنشینی و به آهسته ترین شکل ممکن رفتنشان را تماشا کنی

به این می اندیشم حالا که این سلفی های تک نفره و بعضا دونفره مد شده و خاطره هر روز ما را ثبت میکنند چند سال دیگر می خواهند با زندگی ما چه کنند؟! امیدوارم مثل یک سونامی نیایند و ما را با خودشان ببرند

همین

*~*~*~*~*~*~*~*

❇ حسین شفیع زاده ❇