به خاطرات روبه رویم
نگاهی می اندازم
از سرما یخ بسته اند
به گونه هایم دستی میکشم تا اشک هایم را پاک کنم
اما از سرمای دستانم تعجب میکنم
دیگر گرمای دستانت را به گذشته سپردم
تو و خاطرات مانند افتابی بودید که با طلوع زندگی ام بر من تابیدید
غافل از اینکه هر طلوعی غروبی دارد
و من تنها یک روز را برای زیستن در اختیار دارم
و لحظاتی بعد خواهم رفت
و تو بمان و بتاب بر زندگی هایی که سر از خاک بیرون خواهند آورد
6 سال پیش
6 سال پیش
:)))))
عالیههه ❤
6 سال پیش
عالی بود مریم جان❤❤❤
6 سال پیش
عالی بود مریم جان❤❤❤
اوخی مرسی مهرنازی
هر چه میخواهد دل تنگت بگو