ملا و پسرش را به دارالحکومه دعوت کردند. آن ها به آن جا رفتند، اما دربان راهشان نداد و گفت: با این لباس ها نمی شود پیش حاکم رفت
بروید لباس هایتان را عوض کنید و بیایید. ملا و پسرش رفتند و دیگر نیامدند. ساعتی بعد، ماموری به خانه ملا رفت و پرسید: ملا، چرا نیامدید؟ همه منتظر تو و پسرت هستند
ملا گفت: دربان به ما گفت که بیاییم لباس هایمان را عوض کنیم. ما آمدیم اما هر کاری کردیم لباس پسرم به تن من نرفت. برای همین نتوانستیم بیاییم
هر چه میخواهد دل تنگت بگو