khengoolestan_axs

..♥♥………………

بچه که بودم روش خاصی برای گفتن حرف هایم داشتم
مهم این بود که هیچ کدامشان ناگفته نمیماند

اگر چیزی میخواستم و میدانستم نمیتوانم داشته باشمش یا بزرگ ترها نمیگذارند، با لب و لوچه ی آویزان میرفتم پیشِ مادر که همیشه ی خدا سر اجاق بود

نفس عمیق میکشیدم، چشمهایم را میبستم، با دست گوشهایم را میگرفتم و خواسته ام را میگفتم… بعد با نهایت سرعت دور میشدم
مادر دلش میسوخت، و آن چیز هر چقدر هم که بزرگ و دست نیافتنی بود مالِ من میشد

من نمیدانم… خودت بگو

با لب و لوچه ی آویزان
چشم های بسته
گوش های گرفته

چه بگویم؟
چگونه بخواهمت؟
که دلت بسوزد
که مالِ من بشوی
..♥♥………………

❇مریم قهرمانلو❇