اگر دستم رسد روزي که انصاف از تو بستانم _ قضاي عهد ماضي را شبي دستي برافشانم
چنانت دوست ميدارم که گر روزي فراق افتد _ تو صبر از من تواني کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار ميگويد که چشم از فتنه بر هم نه _ دگر ره ديده ميافتد بر آن بالاي فتانم
تو را در بوستان بايد که پيش سرو بنشيني _ و گر نه باغبان گويد که ديگر سرو ننشانم
رفيقانم سفر کردند هر ياري به اقصايي _ خلاف من که بگرفته است دامن در مغيلانم
به دريايي درافتادم که پايانش نميبينم _ کسي را پنجه افکندم که درمانش نميدانم
فراقم سخت ميآيد وليکن صبر ميبايد _ که گر بگريزم از سختي رفيق سست پيمانم
مپرسم دوش چون بودي به تاريکي و تنهايي _ شب هجرم چه ميپرسي که روز وصل حيرانم
شبان آهسته مينالم مگر دردم نهان ماند _ به گوش هر که در عالم رسيد آواز پنهانم
دمي با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت _ من آزادي نميخواهم که با يوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت _ هنوز آواز ميآيد به معني از گلستانم
سعدی غزل 414
6 سال پیش
چ
هر چه میخواهد دل تنگت بگو