ﺣﻖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﮑﻨﯽ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺩﻋﺎﯾﻢ ﺑﮑﻨﯽ
ﺣﻖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬﺸﺖ
ﺧﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺑﭽﯿﻨﯽ ﻭ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺑﮑﻨﯽ
ﺣﻖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻏﺮﻭﺏ
ﺳﭙﺮﻡ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺭﺍﻣﻢ ﺑﮑﻨﯽ
ﺣﻖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﺗﻮ ﺟﺎﯼ ﺷﻮﻡ
ﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﻮﭼﻪ ﺗﻮ ﺳﻼﻣﻢ ﺑﮑﻨﯽ
ﺣﻖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺟﺎﯾﻢ ﺑﺸﻮﺩ
ﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﯼ ﻋﺸﻖ ﻭﺩﺍﻋﻢ ﺑﮑﻨﯽ
ﺣﻖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﭼﻮ ﺁﻫﻮ ﺗﻮ ﺍﺳﯿﺮﻡ ﺑﺎﺷﯽ
ﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺍﯼ ﻃﻌﻤﻪ ﯼ ﺩﺍﻣﻢ ﺑﮑﻨﯽ
ﺣﻖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﺎﺭ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﻮ
ﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺧﺰﺍﻥ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﮑﻨﯽ
ﺣﻖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﻟﺨﻮﺷﯿﻢ
ﺗﻮ ﻧﻤﺎﻧﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻣﺴﺖ ﻭ ﺧﺮﺍﺑﻢ ﺑﮑﻨﯽ
* ناشناس *
9 سال پیش
مرسی شدید
عالی
عالی
عالی
9 سال پیش
خواهش میشه:)
7 سال پیش
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
هر چه میخواهد دل تنگت بگو