♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

اوه چند ساعت همان ‌جا نشست و دست زنش را توی دستش نگه داشت تا اینکه کارمند بیمارستان آمد و با لحنی آرام و حرکاتی محتاط بهش فهماند که باید جسد سونیا را ببرند
اُوه بلند شد، با سر حرف پرستار را تأیید کرد و به دفتر خاک‌سپاری رفت تا کارهای مربوطه را انجام دهد. مراسم خاک‌سپاری روز یکشنبه بود
اوه روز دوشنبه سر کار رفت؛ ولی اگر کسی ازش می‌پرسید زندگی اش چگونه است، پاسخ می ‌داد تا قبل از اینکه زنش پا به زندگی اش بگذارد
اصلاً زندگی نمی ‌کرده و از وقتی تنهایش گذاشت هم دیگر زندگی نمی کند

***

اوه تمام چیزهایی را درک می‌ کرد که بتواند ببیند و توی دست بگیرد
چیزهایی مانند بتون و سیمان، شیشه و استیل، ابزار کار، چیزهایی که آدم می‌تواند با آن حساب و کتاب کند
زاویه نود درجه و دستورالعمل‌های واضح را می ‌فهمید
نقشه و طرح خانه را، چیزهایی را که آدم بتواند روی کاغذ پیاده کند
او یک مرد سیاه و سفید بود و همه چیز را از نزدیک باید لمس می کرد

***

درست بعد از پایان مراسم خاک‌سپاری پدر اوه کشیش می ‌خواست دربارهٔ کمک‌های یتیم خانه با اوه صحبت کند
ولی اوه جوری رفتار کرد که کشیش بلافاصله فهمید آن پسر صدقه قبول نمی‌کند
همان موقع، اوه به کشیش گفت دیگر از این به بعد برایش جای خالی در کلیسا نگه ندارد
به کشیش توضیح داد درست است که به خدا اعتقاد دارد ولی به این نتیجه رسیده که خدا به او نظر لطفی ندارد

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

مردی به نام اوه اثر فردریک بکمن