آن وقتها، وقتی در خانهی خودمان زندگی میکردم، کتابهای پدرم را بلند میکردم تا نان بخرم
کتابهایی که او خیلی به آنها علاقه داشت
کتابهایی که در زمانِ تحصیلش به خاطرشان، گرسنگی را تحمّل کرده بود
کتابهایی که بابت شان پولِ بیست عدد نان را پرداخته بود، من به قیمتِ نصفِ نان، میفروختم
من کتاب ها را بدونِ انتخاب
بر میداشتم، معیارِ انتخابِ من، تنها، قطرِ آنها بود؛ پدرم آنقدر کتاب زیاد داشت که فکر میکردم کسی متوجه نخواهد شد
تازه بعدا فهمیدم که او
تک تکِ کتابهایش را همچون چوپانی که گلهی گوسفندانش را میشناسد، میشناخت و یکی از این کتابها، خیلی کوچک و کهنه و زشت بود
من آن را به قیمتِ یک قوطی کبریت فروختم. امّا بعدا اطلاع پیدا کردم که ارزشِ آن، یک واگن پر از نان بوده است
بعدها، پدرم از من تقاضا کرد که برنامهی فروشِ کتابها را به او واگذار کنم
او با گفتنِ این جمله، از شرم صورتش سرخ شد و به این ترتیب، خودش کتابها را میفروخت و پول را برایم پست میکرد و من با آن، برای خودم نان میخریدم
نان سالهای جوانی اثر هاینریش بل
هر چه میخواهد دل تنگت بگو