♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

ناتالی سرش را ‌از پشت دیوار بیرون می‌برد و نگاهی می‌اندازد، نگهبان هوز فاصله‌یِ نسبتا زیادی تا ابتدایِ قطار دارد
ناتالی برمی‌گردد و رو به مارک می‌گوید: مارک، یادت می‌آد می‌خواستم یه چیزی بهِت بگم؟
مارک می‌پرسد: همون که گفتی بعدا بهِم می‌گی؟
ناتالی پس از این که نیم نگاه دیگری به نگهبان می‌اندازد سرش را به سمت مارک برمی‌گرداند و می‌گوید: آره،
سپس لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد
تو هم توی خواب، رو لب‌هات لبخنده، مثل خواهر کوچک‌َت، همون که اسمش… اسمش استفانیه
دیشب دیدم

یک لبخند از همان‌هایی که از تَه دل آدم بیرون می‌آید می‌نشیند بر رویِ لب‌هایِ مارک
یک چیزهایِ خیلی کوچکی آدم را به اندازه‌یِ یک دنیا خوشحال می‌کنند گاهی

مارک با صورتی که حالا خیلی بیشتر از تَنِش و تشویش شرم از آن می‌بارد می‌گوید
ناتالی …
نگاه ناتالی در نگاه مارک منتظر ادامه‌یِ جمله‌یِ مارک است

مارک دلش می‌خواهد فریاد بزند، جوری که تمام دنیا بشنوند دوسِت دارم ناتالی را

نمی‌تواند ولی، الان نه جایَش است و نه وقتَش، داخل واگن حتما این را به ناتالی می‌گویم

چیزی می‌خوای بگی مارک؟
مارک خیره به ناتالی چیزی نمی‌گوید
نه که نخواهد، نمی‌تواند

ناتالی لبخندی می‌زند و می‌گوید

باشه اشکال نداره، تو هم بعدا بگو پسر

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

شاهزاده‌های پابرهنه‌ی فنلاندی

اثر میثم بوجاور