♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

دلشاد خانم می‌گفت آدمیزاد باید قدرشناس باشد و وقتی خدا به‌ش چیزی بخشید، او هم به مردم ببخشد
یکی از چیزهایی که دلشاد خانم به مردم می‌بخشید خنده‌های بلند و از ته دلش بود
دلشاد خانم با خنده‌هاش دل مردم را شاد می‌کرد و من عاشق روزهایی بودم که دلشاد خانم با آن لباس گل دار و روسری حریر و بوی عطری که می‌داد
به خانه‌ی لهستانی‌ها می‌آمد

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

مردم همه دم از معرفت می‌زنند، چون حرف زدن خرجی ندارد، ولی عمل کردنش را به قول بانو می‌کوبند به تاق نسیان. چون که حرف زدن یک چیز است و عمل کردن یک چیز دیگر

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
بعد یک دفعه متوجه چیزی شدم. چیزی که تا آن روز نفهمیده بودم
این که چطور آرامش ما به زندگی آدمی بند بود که حتا یک بار هم ندیده بودیم
یک پیرمرد زهوار دررفته که با مرگش حسابی حال همه‌ی ما را جا آورد

یک دفعه دلم برای خنده‌های دلشاد خانم تنگ شد. روزهایی که می آمد وسط حیاط می‌نشست و همسایه‌ها دوره‌اش می‌کردند و دلشاد خانم با آن لباس های گُل دار و موهای قرمزش خنده‌های از ته دلش را نثار ما می‌کرد و ما حالیمان نبود که خوشبختی یعنی این

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

خانه‌ی لهستانی‌ها
اثر مرجان شیرمحمدی