پیرزن با سرعتی عجیب و باورنکردنی دست زیر لباس سیاهش کرد و قابی را بیرون آورد
داخلش عکسی بود محو
متعلق به اویل قرن. عکس را گذاشت روی میز
مواظب بود زنجیر قاب از دستش خارج نشود
آن را چنان در دست میفشرد که انگار ماشه است. گفت
«این پدرم است»
انگار همین یک جمله برای توضیح هر چیزی کفایت میکرد
رمان بیوهها – صفحه ۳۵
یک راز. گوش کن، احمق کوچولو، یک جور راز دیگر. خیلی ساده
آدمها هیچوقت تنها نیستند
در بدترین لحظهها هم کافی است به درون خودت رجوع کنی و آن جا او، تو، هرکس، چیزی را میبیند که
خب، واقعیت این است که هر آدمی گوشهای از دلش را خانهی کسانی میکند که دوستشان دارد
و کل قضیه همین است. اگر عشقی وجود داشته باشد، آن آدمها درون تو هستند
این نظامیها فکر میکنن ما بیدفاع و درماندهایم. اما دل آدم بیشتر برای خود آنها میسوزد، چون انقدر کورند که ارتباطشان با درون خودشان قطع شده است
رمان بیوهها – صفحه ۱۹۳
رمان بیوهها
اثر آریل دورفمن
هر چه میخواهد دل تنگت بگو