برو بچ قوانین این مدل پست ها اینطوریه هر کسی اندازه ی دو سه جمله داستان رو پیش ببره

و جوری ادامه بدید که داستان به شکل یکنواخت باشه

توجه کنید که رعایت نوبت خیلی مهمه

من نوبت رو یاد آوری میکنم

در آخر داستان رو داخل یه بخش از پاندا میزاریم

خب داستان اینه

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

درست یادم نمی آید ولی از وقتی که خیلی کوچک بودم از

از ۷سالگی به حس میکردم جایی در خانوادهدام ندارم نمیدانم شاید به خاطر افکار پریشان من بود یا دعوا های خانوادگی یا دیدن دوستانم که با چه ذوق و شوقی از مدرسه به خانه یشان میرفتند و هیچ احساس غم و اندوهی نداشتند

فقط یادم می آید که طفلی بودم که بسیار میگوزیدم و گوزهایم بوی سگ مرده میداد
پس زه خانواده طرد گشتم و مامایم مرا اندر جوب انداخت تا ریق رحمت سر بکشم

 

اما پیری شیخ نام مرا اغفال نمود و ب بلادی ب نام خنگو برد و مرا ش میم ریق نام نهاد😜😂

 

شیخ همواره تلاش بر تربیت شه میم ریق کرد

اما او هیچگاه دست از گوزیدن بر نداشت
شیخ به او گفت تو هیچی در اینده نمیشی

ولی شه میم ریق با پشتکار خود مسئول گازرسانی خنگولستان شد
و کار و بارش رو به راه بود که یهو

 

که یهو فردی بنام ستار که به او ستاره هم میگفتند بر وادی قدم نحسش را گذاشت و اینگونه بود که دست همه را از پشت بست و همواره در همه حال از او صدای پیس مانندی می اید

 

از وقتی بچه بودم درستم یادم میاد هر وقت هر کی میگوزید مینداخت تقصیر من البته من هر وقت می گوزیدم می نداختم تقصیر نگ نگ

 

و چون نگ نگ بس در حقم جفا نمود و گوزهایم را بگردن نگرفت
پس مجدد به جوب اب پرتاب گشتم و به دلیل تلاشهایم در امر گوزیدن
سلطان گوز گشتم

 

 

 

 

 

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

نوشته شده به ترتیب توسط

شه میم ریق

کاکتوس

قرقری

شیخ

مارکو

لک لک

کاکو ستار