user_send_photo_psot

^^^^^*^^^^^

برادرم در یک کتابفروشی کار می‌کرد، کتاب های زبان اجنبی میفروخت! طرز پوشش و تفکرش کمی با عقبه فکری پدرم تضاد پیدا کرده بود، صورتش را تیغ می‌زد، کفش نوک تیز پا می‌کرد، شلوار جینِ تنگ میپوشید و پای فیلم های سینمایی مختلف را به خانه باز کرده بود

جنب آن کتابفروشی یک کلوپ فیلم بود
تقریبا هفته ای چهار شب من به همراه سه خواهر و برادر و مادرم که همیشه وسط فیلم خوابش میبرد، فیلم میدیدیم
در این میان فیلم شهرزیبا تا مغز استخوانم نفوذ کرد، باید اعتراف کنم من با فرهادی عاشق سینما شدم، یک نمونه ی کاملا وطنی و عمیقا جهانی

البته عشق به ادبیات از خیلی پیش تر همراهم بود، اولین باری هم که خواستم به یک دختر خانوم شماره بدهم، رفتم یک کتابچه ی کوچک از اشعار نیما را خریدم و شماره ام را توی صفحه ی اولش نوشتم و هجده هفته، هر شب بعد از‌ کلاس زبان، یک ساعت می ایستادم توی ایستگاه اتوبوس تا شعر و شماره را به فرد مورد نظر برسانم
و بالاخره در هفته ی نوزدهم ایشان شماره ی پسری را گرفت که فقط چهار روز بود سر راه شان قرار میگرفت
همان پسر بی نمک که پدرش با ماشین خارجی می آمد دنبالش و تازه مثل من با اتوبوس تمام مسیر همراهی اش نمیکرد

و دقیقا آنجا بود که فهمیدم پول اساسا چیزِ خیلی مهمی ست

از کودکی احساس میکردم مهندس ها در کیفِ سامسونت شان پول حمل می‌کنند، تصمیم گرفتم مهندس شوم اماعشق به سینما و ادبیات به قلب و روح و‌ جانم سنجاق شده بود. ترم دوم مهندسی مکانیک بودم که یک روز برای خرید یک گیتار به خانه‌ی زنِ میانسالی رفتم که وسیله های خانه اش را به حراج گذاشته بود، با هم دوست شدیم، گیتار پسرش را مفتی داد به من
هفته ای چند روز برای آماده سازی خانه ی جدیدش به کمکش میرفتم، پسرش در استرالیا رئیس یک شرکت معروف بود، مقدمات رفتنم را فراهم کرد، فقط کافی بود که بگویم اوکی و بروم

اما 
دقیقا در همان برهه زمانی عشق به سینما و فیلمنامه و داستان نویسی از عشق به هر چیزی حتی آن دختر خانوم لاغر اندام و بلند موی که هجده هفته توی گرما و سرما انتظارش را کشیدم، پیشی گرفت
در تمام دوران زندگی هیچ وقت حتی یک‌بار هم نتوانستم به رفتن از این خاک فکر کنم
من مردم اینجا را بلدم
رویاهایم به این کشور گره خورده
و این را هیچ وقت نتوانستم نادیده بگیرم تا دیروز عصر
که در لاتاری ثبت نام کردم

اینکه نامم در لاتاری در می آید یا نه خیلی مهم نیست مهم این است که من دیروز برای اولین بار یواشکی چشم روی رویاهایم بستم. دردناک است نه؟

رفتن وقتی اتفاق می افتد که راه حلی جز رفتن نیست
رفتن از خودت، از وابستگی هایت، از رویاهایت

^^^^^*^^^^^

علی سلطانی