►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

کلاس دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم باران تندی می بارید
یک چتر هفت رنگ دسته آبي سوت دار آن روز صبح خریده بودم
وقتی به مدرسه رفتم دلم می خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما زنگ خورد
هر عقل سالمی تشخيص می داد که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است
یادم نیست آن روز چه درسی آموزگارم به من آموخت اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده… بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد ومن صد بار دیگر چتر خریده باشم اما آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد

این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده
بعد از آن هر روز به اندازه ی تک تک ساعت های عمرم به دلم بدهکار ماندم
به بهانه ی عقل و منطق از هزار و یک لذت چشم پوشیدم
از ترس آنکه مبادا آنچه دلم ميخواهد پشیمانی به بار آورد خیلی وقت ها سکوت اختیار کردم
اما حالا بعضی شب ها فکر میکنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق، حماقت نامیدمشان
حالا می دانم هر حال خوبی، سن مخصوص به خودش را دارد