*~*~*~*~*~*~*~*

کارهای عجیب و غریب زیاد می کرد
لابلای مهربانی های بی وقفه اش، گاهی هم کمی نامهربان می شد
یکهو می دیدی وسط جومونگ دیدن های پر از هیجانمان، کانال تلوزیون را عوض می کرد یا درست سرِ قسمت آخرِ سریالی که روزها دنبالش کرده بودیم و حالا چشم دوخته بودیم به صفحه ی جادو که ببینیم تهش چه می‌شود، عشقش می کشید که فوتبال ببیند و بی توجه به اعتراض های ما می‌نشست و تخمه می شکست و فوتبال دسته یکش را می دید

گاهی وقت ها سخت میشد و سفت می ایستاد پای حرفش، دیگر از دموکراسی همیشگی اش خبری نبود، اگر گفته بود نه، یعنی نه و اگر گفته بود آری، یعنی یک کلام…آری

نه مادیات برایش مهم بود، نه پول، بی حد و حساب برایمان خرج می کرد اما گاهی سر یکی دو هزار تومان ناقابل کوتاه نمی آمد و باعث تعجبمان می شد.
همه ی هم و غمش راحتی و آسایش ما بود اما سخت گیر می شد گاهی وقت ها، شرط می گذاشت برای رساندنمان به چیزی که می خواستیم
اغلب خودش هم همراهمان بچگی می کرد، بعضی وقت ها اما از یک اشتباه ساده هم نمی گذشت

جلوی شاگردهایش که هم سن و سالمان بودند، دمار از روزگارمان درمی آورد، دوبرابر همه تمرینمان می داد و آخر سر مجبورمان می کرد سالن ورزشی به آن بزرگی را تمیز کنیم، کاری می کرد که حس کنیم نه تنها با بقیه برابریم برایش، بلکه کمتر هم هستیم

یادم می آید وقتی از مدرسه برای جشنی یا مراسمی می خواستند متنی را دکلمه کنم و جلوی بقیه بخوانم، خبردار که میشد، بلندم میکرد و می گذاشتم روی کانتر آشپزخانه و مجبورم می کرد متنم را بلند بلند بخوانم و هی اشکال می گرفت از نحوه ی خواندنم و مجبورم می کرد دوباره از اول بخوانم و گریه ام را که در می آورد خیالش راحت می شد و بی خیالم می شد

رفته رفته که بزرگتر می شدیم، رفتارهای عجیب و غریبش هم کمتر می شد، کمتر سخت می گرفت، کمتر پدر در می آورد، کمتر می زد توی ذوق

چند روز پیش که داشتیم مرور خاطرات می کردیم گفتم بابا یادت هست چه بلاهایی سرمان می آوردی الکی الکی؟!؟

خندید، گفت لازم بود بچه! نازتان را می کشیدم، تاج سرتان می کردم، برایتان می مُردم، هرکاری که لازم بود و نبود برایتان می کردم ولی گاهی وقت ها لازم بود طعم تلخ زندگی را هم بچشید که ناآشنا نماند برایتان، گاهی از عمد کاری می کردم که بهتان بربخورد، بخورد توی ذوقتان، اذیت بشوید، جانتان به لبتان برسد تا فردا روز که وارد اجتماع شدید، جا نخورید از آن حجم کثیفی و درد و نرسیدن
بچه بودید، دلم نمی خواست جهانتان خلاصه بشود توی یک چهاردیواری گرم و روشن و پر از امنیت وقتی آن بیرون پر از گرگ و ناامنیست
باید برای سختی آماده تان می کردم

من پدر بودم و خوب می دانستم این دنیا چه بی پدریست

*~*~*~*~*~*~*~*

طاهره اباذری هریس