13941028000402_PhotoL

داستان عاشقانه واقعی

منتظر تماس امین هستم

*♥♥♥♥*♥♥♥♥*   *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمی‌خواست با آنها بروم.
به پدرم گفتم «شوهرم قول داده عاشورا بر گردد…»
بابا گفت «اگر بیاید خودم قول می‌دهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم»
گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول می‌دهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران می‌رسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را بهه آنجا می‌رسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم.

✳️مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم.
داشتم اخبار را تماشا می‌کردم که با پدرم تماس گرفتند. نمی‌دانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم.
پدرم بدون اینکه چهره‌اش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همین‌‌قدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً‌ دلمم نمی‌خواستم فکرهایی که به ذهنم می‌رسد را قبول کنم اما قلب و دلم می‌گفت که امین شهید شده.

بابا گفت «هیچ‌کس نبود.»
نمی‌دانم به بابا نگفته بودند یا می‌خواست از من پنهان کند که عادی صحبت می‌کرد تا من شک نکنم. واقعاً‌ هم اگر می‌فهمیدم شرایط خیلی بدتر می‌شد مخصوصاً اینکهه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم.

در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده می‌شد.
با خودم می‌گفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرف‌ها را زدم.
بابا می‌گفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمی‌رود؟ امین مسئول است شهید نمی‌شود.»
به بابا گفتم«این تلفن درباره شوهر من بود؟»
گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد…»
شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم.
بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و … شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند.
چرا فکر می‌کنی در مورد شوهر تو است؟» حرف‌ها را باور نمی‌کردم…

به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود.
او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد….

با گریه و جیغ و داد مرا به بیمارستان بردند. تلفن همراهم را بالای سرم گذاشته بودم.
6 روز بود که با امین حرف نزده بودم، باید منتظر تماس او می‌ماندم. می‌گفتم «صدای زنگ را بالا ببرید. امین می‌داند که من چقدر منتظرش هستم حتماً تماس می‌گیرد…
باید زود جواب تلفن را بدهم.»
پدرم که متوجه شده بود دائماً می‌گفت «نمی‌شود که گوشی بالای سر شما باشد. از اینجا دور باشد بهتر است.»
می‌گفتم «نه! شما که می‌دانید او نمی‌تواند هر لحظه و هر ثانیه تماس بگیرد. الآن اگر زنگ بزند باید بتوانم سریع جواب بدهم. من دلم برای امین تنگ شده! یعنی چه کهه حالم بد است…»
بابا راضی شد که گوشی کنار من بماند. شارژ باطری تلفن همراهم به اتمام رسید.
به سرعت سیم‌کارت را با گوشی برادرم جابه‌جا کردم. دیوانه شده بودم.
گفتم «زود باش، زود باش، ممکن است در حین عوض‌کردن گوشی شوهرم تماس بگیرد.»

برادرم رضا، اسم شهدا را دیده بود و می‌دانست که امین شهید شده.
هم او و هم خواهرم حالشان بسیار بد شده بود. به جز من و مادر همه خبر داشتند.

خواهرم شروع به گریه کرد.
زن‌داداشم هم همین‌طور.
گفتم «چرا شما گریه می‌کنید؟»
گفتند «به حال تو گریه می‌کنیم. تو چرا گریه می‌کنی؟»
گفتم «من دلم برای شوهرم تنگ شده! تو را به خدا شما چیزی می‌دانید؟»
زن‌داداشم گفت «نه، ما فقط برای نگرانی تو گریه می‌کنیم.» صورت زن‌داداشم را بوسیدم و بارها خدا را شکر کردم که خبر بدی ندارند.

همین برای من کافی بود.مثل دیوانه‌ها شده بودم.
پدرم گفت «می‌خواهی برویم تهران؟»
گفتم «مگر چیزی شده؟»
گفت «نه! اگر دوست نداری نمی‌رویم.»
گفتم «نه! نه! الآن شوهرم می‌آید. من آنجا باشم بهتر است.»
شبانه حرکت کردیم و حدود ساعت 5 صبح به تهران رسیدیم.
گفتم «به خانه پدر شوهرم برویم. اگر حال آنها خوب بود معلوم می‌شود که هیچ اتفاقی نیفتاده و خیال من هم راحت می‌شود اما اگر آنها ناراحت باشند…»

تا رسیدیم دیدم پدر شوهرم گریه می‌کند. پرسیدم «چرا گریه می‌کنید؟»
گفت «دلم برای پسرم تنگ شده.»
با تلفن همراهم دائماً‌ در موتورهای جستجوگر این جملات را می‌نوشتم:
“اسامی دو شهید سپاه انصار”
نتایج همچنان تکراری بود:
“اخبار مبنی بر شهادت 155 نفر صحیح نمی‌باشد و تنها دو نفر به شهادت رسیده‌اند.”

✔️نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت:
“اخبار مبنی بر شهادت 155 نفر صحیح نیست. تنها دو نفر به نام‌های شهید عبدالله باقری و شهید امین کریمی به شهادت رسیده‌اند.”

از دیدن اسامی شوکه شده بودم.
همانجا نشستم و با ناباوری به پدرم گفتم
«بابا شوهر من شهید شده؟»
گفت «هیچ نگو! مادر امین چیزی نمی‌داند.» مادر شوهرم ناراحتی قلبی داشت.
مراعات مادر را می‌کردند.
فقط یادم است به سمت مادرم دویدم و گفتم «مامان شوهرم شهید شده» و بیهوش شدم… دیگر هیچ چیز را به خاطر نمی‌آورم.

*♥♥♥♥*♥♥♥♥*   *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

با ما همراه باشید