♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

کم سن و سال تر که بودم، وقتایی که مامان می‌نشست به آلبالو هسته گرفتن برای شربت و مربای نوبرونه، منم می‌نشستم کنار دستش و ژست بزرگونه برای خودم می‌گرفتم که می‌خوام کمک کنم منم
یه دونه آلبالو، دو تا دونه آلبالو، حوصله م سر می‌رفت، صبرم تموم می‌شد و با همون دستای سرخِ آلبالویی پا می‌شدم می‌دوییدم پِیِ بچگی و بازیم و مامان می‌موند و حوضش و آلبالوهاش
امروز که مامان نبود، خودم تنهایی نشستم به آلبالو هسته گرفتن. یه دونه آلبالو، دوتا دونه آلبالو، نمی‌شد حوصله م سر بره، نمی‌شد بی صبر بشم؛ که دیگه مادری نبود که بلاگردونِ بی‌صبریام بشه! نشستم و تا دونه ی هزارم آلبالو رو سرِ صبر و حوصله هسته گرفتم
آره رفیق! زندگی همینه
تهش یجایی حالیت می‌کنه که دیگه بچه نیستی، که دیگه کسی نیست جورکشت باشه، که دیگه بزرگ شدی و قراره بعد از این همه‌ش بهت سخت بگیره و تو فقط باید دووم بیاری و بجنگی و هی صبر کنی و صبر کنی و صبر

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
طاهره اباذری هریس
عاشقانه‌های‌یک‌هوشبر