♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

وقتى داشتم روى کاپوچينوى دخترکى کف میريختم که رفته بود توى نخ على که داشت آن گوشه براى خودش نماز مى خواند و پاک توى اين دنيا نبود، و طرف مثل اينکه برد پيت را توى لباس احرام ديده باشد، چشمهايش از حدقه بيرون زده بود. داشتم به اين فکر میکردم که چقدر اين ناجور بودن هاى ظاهرى و اين غيرمترقبه بودن ها قشنگ است. اينکه يک اسپرسو خور حرفه ای مثل على را ببينى که گوشه ى يک کافه ى پر از خرت و پرت هاى دنياى مدرن، يک جانماز پر نقش و نگار دست دوزى شده پهن کرده زمين و داره نماز سر وقتش را مى خونه

يعنى من میميرم براى کسى که، حالا هرکجا که هست، عين خودش باشه و خودش رو از ترس اينکه ديگران چه قضاوتى درباره اش میکنند، یکطورى که نيست جلوه نده

فرهاد جعفرى
از کتاب: کافه پیانو