^^^^^*^^^^^
شیخ المریض را نقل باشد که اندر ایام شباب به بیرون وادی همی شدی من باب سیاحت
و اندر دشت همی بگشتی تا نیمروز
پس از برای قضای حاجت به دخمه ای وارد بگشتی
پس تا بخواستی شلوارش پایین بکشیدی صوت خرناسی بشنیدی
پس مشکوک به اطراف بنگریستی و مجدد عزم بکردی بر قضای حاجت
لیک باز صدای خرناس همی شنیدی و چون مجدد هیچ نیافتی
این مرتبه ت به شدت تحت فشار ببودی از درد مثانه
پس تا شروع بکردی قضای حاجت را
اندر رویش گرازی بدیدی که از سر و رویش شاش شیخ روان بودی و با خشم به شیخ بنگریستی

پس شیخ تنبانش بالا کشیدی و قصد کردی بفرار و پشت به آن هیولا همی کردی
پس گراز با شدت شاخی به باسن شیخ المریض بزدندی که شیخ اندر میدان وادی به زمین بیوفتادی و از درد مدهوش بگشتی

چو اهالی به گرد شیخ بیامدندی گراز هم خویش به شیخ برساندی و وز خشم شاخ ملعونش به شیخنا همی کشیدی
اهالی شیخ را گفتند چه باشد داستانت با گراز
شیخنا که بر ابرویش ترس همی داشت حیلتی کرد و فرمود

بخواهم که زین پس جانوری انتخاب نومایم و نگهداری نومایم تا مگر همدمم باشد و نیز گراز را که بس وفادار باشد و مفید انتخاب بکردمی و الله اعلم

پس چو ان گراز شیخ را رها نکردی ناگزیر گراز را به سرا بردی و بر آن جانور ملاطفت بکردی و تیمارش بکردی

چون گراز لعین دائم بر اعصاب شیخ همی بودی نامش رومخ الاول بگزاردی و دگر توبه بکردی بر شاشیدن در هر دخمه و دیواری و خدایش لعنت کناد

****►◄►◄****