من از دور ریختن غذا بدم می آید، برای همین کلی ظرف کوچک و بزرگ دردار دارم که حتی غذاهای اندک باقی مانده را با حوصله توی یخچال میگذارم
دور ریختن غذا را دوست ندارم چون مرا یاد یکی از تلخترین روزهای زندگیام میاندازد
آن روزها مثل الان نبود. برای مدرسه رفتن اولین انتخاب نزدیکترین مدرسه بود
نه خوبترینی بود نه غیرانتفاعی و چیزهای دیگر
همه ما مثل هم بودیم. یا دست کم من فکر میکردم مثل هم هستیم
اسمش مژگان بود. تک زبانی حرف میزد و خجالتی بود. درسش افتضاح بود و فقط چون من قد بلندی داشتم کنارش مینشستم
چشمهای عسلی و مژه های فر خورده داشت. هرچه بود دوستش داشتم
بعد از این که یکبار او و چندتایی از بچه ها نهار آمدند خانهمان.
اصرار کرد که من هم باید مهمانشان شوم
خانوادهام به شدت سختگیر بودند و هنوز نمیدانم چه شد که اجازه دادند
وقتی خبرش را دادم ذوق زده بالا و پایین پرید و گفت: آخ جون. به مامانم میگم پلو درست کنه
برای یک لحظه فکر کردم که اشتباه شنیدهام و بعد به خودم گفتم لابد هول شدهاست. فردا از مدرسه رفتیم خانهشان. دور بود. رفتیم رفتیم رفتیم
همه چیز برایم مثل فیلمها بود یک خانهی کوچک و محقرِ روستایی… یک اتاق… بچه های قد و نیمقد و موقع نهار… دیگر فهمیده بودم جملهی آنروزش یعنی چه
…
ما هروز پلو میخوردیم هیچچیزعجیبی نبود. هیچ وقت هم فکر نکرده بودم که باید بخاطرش خوشحال باشم. ولی باید ذوق بچه ها را میدیدید که یواشکی و پچپچکنان میگفتند به خاطر مهمان، امروز پلو میخورند. موقع دیدن سفره ی غذا چیزی در نگاهشان بود
باید میدیدید آن وقت میفهمیدید چرا من از دور ریختن غذا بدم میآید
7 سال پیش
خیلی قشنگ بود
7 سال پیش
چه قشنگ
7 سال پیش
واقعا عالیه خیلی زیبا بود
7 سال پیش
عااااااااااالــــــــــــــــــــــــــے
7 سال پیش
خیلی خوبه این کار شما
7 سال پیش
عالی
هر چه میخواهد دل تنگت بگو