من ز تنهایی و بی یاریه خود میترسم _ زین همه نامهربانی و صبوری های خود میترسم

حال و روزِ دل بیچاره ی خود میدانم _ نکشم آه ، کز عاقبت ناله ی خود میترسم

غم و غصّه راهِ دله بیچاره ی من میدانند _ زین مهمان نوازی های بی کینه ی خود میترسم

این کنون شادن همه به رسم دیوانگی ام _ زین چنین از عقل و خودخواهی خود میترسم

غریبان همه در وصل تو هستند یا رضا _ من از این وصل غریبانه ی خود میترسم

عقل گوید که وصال تو میّسر نَبوّد _ من ازین مُردن بی صدای خود میترسم

درد و بلایم کم نیست ای مونس جان _ از همه نقش های توشالیِ خود میترسم

گویند که عشق را جای وهم و ترس نیست _ زین همه ترس و پریشانیِ خود میترسم

شیخا ببند این سفره ی پر ماتمت _خود ز خودخواهی خود میترسم

شیخ المریض عمو حسین

***

محفل شعری رفته بودم قرار بود این شعرو بخونم داشتم تمرینش میکردم پنج دقیقه مونده به خوندنم با خودم گفتم ولش کن به به و چه چه و یکم کف و سوت زدن برا بقیه شاعرا ؛ چنتا برگه زدم رسیدم به یکی از شعرای خنده دارم
***
خوندم
خیلی ها خندیدن
شیش ، هفت نفر رفتند بیرون
😳 عذر خواهی دارم بابت بی ادبیم 😳
استاد ادب هم من را ، زیر پایش له کرد 😀

طعم خنده ها هنوز زیر لبم ، شیرین است

زخم بیرون رفتن اون شیش ، هفت نفر خارم کرد 😉

شاید
به به و چه چه و کف زدن بهتر از خنده برایم میبود

ولی

♥**خنده هایت زیباس ، به دلم میشیند **♥